- ب ب +

ویرانی ما؛ رباعی از صافی اصفهانی

حدود ۲۵۰ سال پیش، شاعری گمنام از سادات موسوی اصفهان، به نام میرزا جعفر، متخلّص به صافی، از وضعیتی سخن گفته که کشور ما هنوز از آن رها نشده است: جمعی که آبادی خود را در ویران کردنِ دیگران می‌دانند و تمشیّت همۀ کارها نیز در دستِ آن‌هاست.
 دردا که دوای درد پنهانی ما
افسوس که چارۀ پریشانی ما
در عهدۀ جمعی است که پنداشته‌اند
آبادی خویش را  ز ویرانی ما!
 
صافی اصفهانی
(د. ۱۲۱۹ ق)
‏..
حدود ۲۵۰ سال پیش، شاعری گمنام از سادات موسوی اصفهان، به نام میرزا جعفر، متخلّص به صافی، از وضعیتی سخن گفته که کشور ما هنوز از آن رها نشده است: جمعی که آبادی خود را در ویران کردنِ دیگران می‌دانند و تمشیّت همۀ کارها نیز در دستِ آن‌هاست. 
 
هر چند رباعی فارسی در دورۀ بازگشت ادبی، از آن شکوهِ دیرین خود فاصله گرفت و در حضیض کلیشه و تکرار افتاد، اما شاعرانی نیز بودند که در ظلمات آن روزگار، با تک رباعیات خود سوسو زدند و چراغ رباعی را روشن نگه داشتند. صافی اصفهانی، از جملۀ آن شاعران است و همین رباعی او، نامش را از حصار زمان و مکان وا رهانید. رباعی صافی، در اغلب تذکره‌های آن روزگار نقل شده است: آتشکدۀ آذر (نیمۀ دوم، ۵۳۰)؛ تذکرۀ عذری بیگدلی (ص ۶۹۳-۶۹۴)؛ انجمن خاقان (ص ۵۵۵)؛ مجمع الفصحاء (ج ۲، بخش دوم، ۹۹۰)؛ حدیقة الشعراء (ج ۲، ۹۶۵).
 
در مورد میرزا جعفر اصفهانی، اطلاعات اندکی در دست است. آذر بیگدلی در روزگار جوانی با او دیدار کرده و او را «جوانی خلیق و مهربان» خوانده است. فاضل خان گروسی، دو سال پیش از مرگ شاعر، او را در اصفهان دیده و او را «پیری زنده‌دل» یافته است. به گفتۀ هدایت، به سال ۱۲۱۹ قمری در سن هفتاد سالگی درگذشت و او را در مقبرۀ میرفندرسکی به خاک سپردند. از دیوان شعر او نسخه‌های چندی به‌جاست. اما هنوز به چاپ نرسیده است. صافی، منظومۀ شهنشاه نامه را در شرح غزوات امام علی به نظم در آورد و به فتحعلیشاه تقدیم کرد. اما رواجی نیافت. وی با اینکه همانند اغلب شاعران هم‌عصر خود بر مدار تقلید حرکت می‌کرد، اما غزلیات و رباعیاتش بسیار به‌اسلوب و در حدّ خودش، خواندنی است. صافی اصفهانی، در رباعی، از پیروان جدّی حکیم عمر خیّام بود و بخش مهمی از رباعیات او را خیّامیّاتش تشکیل می‌دهد. 
 
از شگفتی‌های روزگار آنکه این رباعی مشهورِ صافی، در گزیدۀ شعر علی موسوی گرمارودی که به انتخاب استاد بهاءالدین خرمشاهی فراهم آمده، جزو اشعار این شاعر معاصر جای گرفته است (تهران، انتشارات مروارید، ۱۳۷۵، ص ۲۰۹) و تا کنون ندیده‌ام که گوینده‌اش انتساب این رباعی را تکذیب کرده باشد. در سال ۱۳۸۱ مجلۀ کیهان فرهنگی ویژه‌نامه‌ای برای موسوی گرمارودی تدارک دید و این رباعی آنجا نیز جزو منتخب اشعار او نقل شد (ش ۱۹۳، آبان ۱۳۸۱، ص ۲۹). 
 
از رباعیات صافی اصفهانی، این چند رباعی نیز خواندنی است. منبع من، دستنویس شمارۀ ۲۹۹ کتابخانۀ مجلس سناست که در سال ۱۲۴۴ ق کتابت شده است. رباعیات خیامانۀ او را در مطلب جداگانه‌ای بررسی خواهیم کرد.
 
دشتی است که هر شیر، شکار دگری است
شهری است که هر عزیز، خوار دگری است
راهی است که هرکه زیر بار دگری است
جایی است که هر کسی به کار دگری است
‏..
دارم غم آنکه غم نمی‌داند چیست
درد پُر و صبر کم نمی‌داند چیست
با اهل وفا شنیده است این‌که ستم
خوش نیست، ولی ستم نمی‌داند چیست!
‏..
در بزم تو هرجا که نشینند، خوش است
وز شخص تو هر عضو که بینند، خوش است
از شاخ تو هر برگ که بویند، نکوست
وز باغ تو هر میوه که چینند، خوش است
‏..
سیلاب غمت، بلند و پستی نگذاشت
سودای تو هوشیار و مستی نگذاشت
آه از دل و دست تو که یک‌ره به غلط
دستی به دلی، دلی به دستی نگذاشت!
‏..
در بادیۀ فراق، منزل تا چند؟
وز آبِ دو دیده، پای در گل تا چند؟
بر هر تل خاک، خاک بر سر تا کی؟
بر هر سرِ سنگ، سنگ بر دل تا چند؟
‏..
من بندۀ آن مست که هشیار نشد
از بازیِ آسمان خبردار نشد
مَی خورد و به‌پای خُم ز بخت بیدار
در خواب چنان رفت که بیدار نشد!
‏..
کس نیست که یک حرف صوابت گوید
ویرانیِ این جمع خرابت گوید
ترسم چو صلا زنی، ز ما مُرده‌دلان
یک زنده نباشد که جوابت گوید!
‏..
قومی به جنون عشق چون من بدنام
قومی دیگر به عقل مشهورِ انام
رفتند و عیان نشد کز اینان آخر
دیوانه کدام بود و فرزانه کدام
‏..
ای زلف تو را چو من گرفتار بسی
روی چو گل تو را چو من خار بسی
از من مگسل که این نه شرط یاری است
من یار یکی دارم و تو یار بسی!
‏..
صافی! غم باغ و شهر و صحرا تا کی؟
بر هر گل و هر لاله تماشا تا کی؟
یک دل داری، هزار دلبر تا چند؟
یک سر داری، هزار سودا تا کی؟