- ب ب +

آیا فلسفه صرفا سخت‌تر از علم است؟ (بخش اول)

غایت فلسفه چیست؟ آلفرد وایتهد فلسفه را پاورقی‌هایی بر افلاطون می‌داند؛ این موضع او البته قابل فهم است، چرا که، علی‌الظاهر، در این دوهزار و پانصد سالی که از زمان نگارش گفتگوهای افلاطون می‌گذرد پیشرفت چندانی در فلسفه نمی‌بینیم و فیلسوفان روزگار ما نیز هم‌چنان درگیر بسیاری از همان موضوعاتی هستند که یونانی‌های باستان با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند.
 غایت فلسفه چیست؟ آلفرد وایتهد فلسفه را پاورقی‌هایی بر افلاطون می‌داند؛ این موضع او البته قابل فهم است، چرا که، علی‌الظاهر، در این دوهزار و پانصد سالی که از زمان نگارش گفتگوهای افلاطون می‌گذرد پیشرفت چندانی در فلسفه نمی‌بینیم و فیلسوفان روزگار ما نیز هم‌چنان درگیر بسیاری از همان موضوعاتی هستند که یونانی‌های باستان با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند. مسائلی از این دست که بنیان اخلاق چیست؟ شناخت را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ آیا در پسِ این جهان ظاهری، واقعیتی عمیق‌تر هست؟ در همین رابطه، فلسفه معمولا به‌نحو بدی با علم قیاس می‌شود، و از آنجا که علم در قرن هفدهم سروشکل مدرن‌اش را یافته حالا دیگر به قصه‌ای سرشار از موفقیت تبدیل شده است. علم توانسته روش کار طبیعت را آشکار کند و مزایای پیدا و پنهان فراوانی برای بشر به ارمغان آورد؛ مکانیک و الکترومغناطیس پایه‌‌ای شده‌اند برای پیشرفت‌های فن‌آورانه‌ی جهان متجدد، شیمی و میکروبیولوژی هم در راه رهایی از جورِ بیماری‌ها خدمات فراوانی ارائه کرده‌اند. لکن، تضاد بین علم و فلسفه، برای همه‌ی فیلسوفان مسأله‌ساز نبوده است. برای عده‌ای، ارزش فلسفه مبتنی بر پروسه است، نه نتیجه‌ و محصول کار. این اندیشمندان، هم‌راستا با این حکم سقراطی که «زندگیِ نسنجیده ارزش زیستن ندارد.» اذعان می‌کنند که تأمل درباره‌ی مخمصه‌ای که انسان گرفتارش است به‌خودی خود ارزشمند است، حتی اگر هیچ پاسخ معینی هم در راه نباشد. گروه دیگری از فیلسوفان اما با مارکس همراه می‌شوند که می‌گفت «فیلسوفان یکسره در کار تفسیر جهان‌اند، حال آنکه هدفْ تغییر آن است.» ایشان، فلسفه را همچون موتوری برای تغییرات سیاسی در نظر می‌آورند و مقصودشان نه اندیشیدن درباره‌ی واقعیت، بلکه برهم زدن و تغییر آن است. با این حال، غالب فیلسوفان معاصر، از جمله خود من، همچنان فکر می‌کنند فلسفه مسیری برای رسیدن به حقیقت است. از این‌ها گذشته، اگر واقعا چنین نباشد، کاری که ما فیلسوفان می‌کنیم و روشی که به‌کار می‌بندیم واقعا چه معنایی دارد؟ مقاله‌های ما مشحون از دقتی خشک و پرتکلف‌اند، ما مصالح کار را دقیقا سر جای‌‌‌اش قرار می‌دهیم و مخاطب‌ را به چالش پیدا کردن مثال‌های نقض دعوت می‌کنیم. این کارها غالبا چندان مفرح نیست و مطمئنا آنچنان تأثیری هم بر مردم ندارد، و خب اگر همه‌ی این تحلیل‌های پرمشقت کمک نکند تا به حقیقت نزدیک شویم، حتما می‌شود برای گذران وقت راه بهتری پیدا کرد. اما اگر مقصود ما حقیقت است، پس چرا خبری از پیشرفت به‌سوی آن نیست؟ آیا فلسفه با آن سابقه‌ی ثابت‌‌شده‌اش نباید در یاری رساندن به علم بهتر از اینها عمل کند؟ یکی از پاسخ‌ها به این چالش این است که فلسفه مدت‌ها مشغول همین کار بوده. طبق نظریه‌ی «محصول جانبیِ» پیشرفت فلسفی، همه‌ی علوم جدید، در آغاز، به‌عنوان شاخه‌ای از فلسفه پا گرفته‌اند و تنها وقتی فلسفه امکانات فکری لازم را به آنها بخشید، توانستند به‌عنوان یک رشته‌ی مستقل سامان بگیرند. این دیدگاه یقینا چیزی برای گفتن دارد. علم فیزیکی که ما می‌شناسیم در قرن هفدهم با عنوان «فلسفه‌ی مکانیکی» توسط دکارت و دیگران بنیان نهاده شد. به‌همین نحو، بخش بزرگی از روان‌شناسی نیز بر مبنای اصول تداعی‌گرایی که اول‌بار هیوم طرح کرد شکل گرفت، اقتصاد نیز از آموزه‌هایی بالیدن گرفت که در آغاز توسط متفکرانی که خود را فیلسوف می‌نامیدند توسعه یافته بود. این فرایند تا روزگار کنونی هم ادامه پیدا کرده است آنچنان که در قرن بیستم، زبان‌شناسی و علوم کامپیوتر، هر دو، بندهای خود را از فلسفه گسست‌اند تا رشته‌های مستقل‌شان را پایه‌گذاری کنند. بنابراین، بر مبنای نظریه‌ی محصول جانبی، پیشرفت نداشتنِ مفروضِ فلسفهْ توهمی بیش نیست. [در واقع،] هر جا که فلسفه پیشرفت کرده، بذر موضوعی تازه ریخته شده، موضوعی که بعدا دیگر بخشی از فلسفه نبوده و راه خود را جدا کرده است. در حقیقت، فلسفه پر از پیشرفت است، اما این پیشرفت‌ها زیر سایه‌ی نام‌گذاریِ مداوم فرزندان معنوی‌اش کدر شده‌ و دیگر به چشم نمی‌آیند.
 
دیوید پاپینیو  
مترجم: علی مسعودی