- ب ب +

عقل کلّی در آثار ناصرخسرو

 عقل کلّی نخستین موجودی است که به‌واسطۀ امر خداوند خلق شده است (ناصرخسرو: 90‑91؛ نیز نک. ابویعقوب سجستانی، 1965 م: 79)؛ جوهری باقی، نورانی، مجرد در ذات و فعل است که اساس عالم روحانی و جهان جسمانی به شمار می‌آید (ناصرخسرو، 1363: 148؛ همان، 1384 ب: 36). عقل کلّی بر همه چیز جاکول است؛ یعنی احاطۀ وجودی دارد. احاطۀ آن همانند احاطۀ علت بر معلول و جنس بر نوع است (همان: 35). عقل پس از کلمۀ باری، علت مراتب پایین‌تر از خود است. وجود او در هستیِ معلولش درج شده و از این رهگذر بر همۀ هستی محیط است (همان، 1380، 89‑91). عقل سرسلسلۀ مراتب هستی است:
 
خرد دان اوّلین موجود زان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونۀ حیوان و آنگه جانوَرِ گویا
(همان، 1365: 2)
 
جوهر عقل کلْ دانایی و نگریستن در خود است و با این نگریستن، آنچه در عالم روحانی و جسمانی است، از حدّ قوّه به فعل درمی‌آید (همان، 1384 ب: 36). ایده‌ها و صورت‌های روحانی و جسمانی حاضر در عقل یادآور نظریۀ مُثُل افلاطونی است که مطابق آن حقیقت و اصلِ موجودات عالم محسوس، در عالم مُثُل قرار دارد و جهان و اشیای آن از روی الگوهای جاودانیِ آن عالم خلق شده است (کاپلستون، 1380، ج 1: 196). عقل باقی است و فنا و فساد در او راه ندارد؛ زیرا فنا به معنی بازگشتن به اصل خویش است و عقل از چیزی پدید نیامده است که به آن بازگردد. ایجاد او از امر خداوند است و امر و عقل به هم پیوسته‌اند (ناصرخسرو، 1384 ب: 153‑156). عقل آفریدۀ حق است؛ اما چون از عدم خلق شده است، ازلی هم هست (ناصرخسرو، 1384 الف: 175؛ نیز نک. ابویعقوب سجستانی، 1965: 81)، خداوند برتر از نسبت‌هایی مانند ازل است. آنچه ازلی است، ابداع محض است که از امر حق پدید می‌آید. عقل نیز بهرۀ ازلیّت را از ابداع کسب می‌کند و چون روحانی و لطیف است، برتر از زمان قرار می‌گیرد و فساد و تباهی در آن راه ندارد (ناصرخسرو، 1384 الف: 176). در طبیعت وجود هر چیزِ بالفعل، دلیلی است بر اینکه در آغاز در حدّ قوّه بوده است؛ مانند درخت خرما که پیش از تبدیل به خرمابن، بالقوّه در هسته وجود داشته است. چرخۀ تبدیل از قوّه به فعلیّت و از فعلیّت به قوّه در طبیعت جاری است. وضعیت عقل برخلاف این است؛ زیرا بالفعل است و در فعل و قوّه تمام است و به حدّ قوّه بازنخواهد گشت (همان: 158).
 
عقل متحرک نیست؛ زیرا جنبش بر جنبنده مقدم است و اگر عقل متحرک باشد، تقدم جنبش بر آن، ناگزیر خواهد بود. دیگر اینکه حرکت برای جستنِ چیزی است که در متحرک نیست و یا در طلب جایگاهی است که جنبنده از آن جدا شده باشد؛ درحالی‌که عقلْ تمام و بری از این صفات است (همان، 1384 ب: 213‑ 214؛ نیز نک. ابویعقوب سجستانی، 1965: 86). عقل شناسای خود، اشیاء جسمانی و روحانی و امر حق است (ناصرخسرو، 1384 ب: 206‑210). هرچند عقل نمی‌تواند بالاتر از امر را بشناسد، می‌تواند خداوند را بری از صفات محسوس و معقول اثبات کند (ناصرخسرو، 1363: 254). عقل در پذیرفتن منفعت و دفع مضرّت بی‌نیاز است؛ زیرا چیزی از او برتر و تمام‌تر وجود ندارد که از آن منفعتی بجوید یا به دفع مضرّتی بکوشد (همان، 1384 ب: 108؛ نیز نک. ابویعقوب سجستانی، 1965: 88). عقل بر پدیده‌های هستی سابق و بر آنان محیط است. در عین استقلال، در عالم محسوس و معقول حضور دارد و به‌سبب اتحاد با امر باری در غایت کمال و نیکی است. واحد است؛ اما نه واحد محض؛ بلکه واحدی است که همۀ موجودات را در خویش دارد؛ مانند عدد یک که در شمار اعداد نیست، اما در همة اعداد حضور دارد (نک. ناصرخسرو، 1384 ب: 92‑97 و 153‑158؛ همان، 1363: 148؛ همان، 1384 الف: 400). نباید هویّت عقل را با خدا یکی گرفت؛ زیرا عقل با آنکه لطیف است، متناهی و دارای کرانه است و آفرینش او از نیستی، کرانۀ اوست؛ پس محصور است و آنچه محصور باشد، نمی‌توان خدا انگاشت (همان، 1384 ب: 40). عقل زندۀ جاوید است و همة مراتب هستی، زندگی خود را از او یافته‌اند. عقل جزئی انسان نیز بهره‌ای از اوست که سرانجام به آن بازمی‌گردد:
 
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
 
 
 
 
بازگرد ای سره ‌انجام بدان نیک ‌آغاز
 
 
 
 
 
 
(همان، 1365: 112)
 
«چون درست شد که علت عالم عقل است و او یکی است و عالم و آنچه در اوست، هستی بدو یافته است و هرچیز را بازگشت بدان باشد که از او بوده باشد، پس به حکم عقل مر این عالم را به عقل باز باید گشت که یکی است و عالم را علت اوست» (همان، 1380: 117؛ نیز نک. همان، 1384 الف: 174). همچنین عقل در جاری‌کردن زندگی، توانایی و دانش خود بر مراتب پایین‌تر مجبور است و چیزی را که مجبور باشد، نمی‌توان خدا انگاشت (همان، 1384 ب: 290). نیز درست است که علّت‌العلل هویّت‌ها عقل است، اما عقل خود معلول امر باری و علت سایر مراتب است و از جهت معلول‌بودن با سایر مراتب مشترک است؛ پس نمی‌توان او را خدا فرض کرد (همان: 289).