- ب ب +

تسبیحات


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif عاشق شده‌ست دانه به دانه هزار بار
دل‌خون و سینه‌چاک و برافروخته، انار
فریاد بی‌صداست ترک‌های پیکرش
از بس که خورده خونِ دل از دست روزگار
پاشیده رنگ سرخ به پیراهنِ خزان
بسته حنا به پینه‌ی دستان شاخسار
در سرزمین گرم، انار آتشین شود
یاقوت را می‌آورد آتشفشان به بار
با دست خود به حوصله پنهان نموده است
یک دانه از بهشت در او آفریدگار
آن میوه‌ای که ساخته تسبیحی از خودش
شُکر از لبش نریخته، فی اللیل و النهار
آن میوه‌ای که فاطمه آن را طلب نمود
چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار
آن بانویی که نام خودش شعر مطلق است
در وصفش استعاره نیاید به هیچ‌کار
نامی که داده است به زن قیمتی دگر
نامی که داده است به مردان هم اعتبار
آن نام را می‌آورم، امّا نه بی‌وضو
دل را به آب می‌زنم، امّا نه بی‌گدار
جبر آن زمان که پشت در خانه‌اش نشست
برخاست آن قیامت عظمی به اختیار
رفت آنچنان که از نفس افتاد جبرئیل
گویی پیمبر است به معراج رهسپار
شد عرصه‌گاه تنگ، ولی ماند پشت در
چون ماندن علی به اُحد ماند، استوار
برگشت، زخم خورده ولی فاتح نبرد
چون بازگشت حمزه از آشوب کارزار
در خون خضاب شد تنِ یارانِ بعد از او
آن‌ها که نام «فاطمه» را می‌زنند جار
من از کدام یک بنویسم که بوده‌اند
حجّاج‌ها به ورطه‌ی تاریخ بی‌شمار
آن‌ها که با غرور نوشتند ساختیم
دریاچه‌های احمری از خونِ این تبار
از کربلا به واقعه‌ی فَخ رسیده‌ایم
از عمق ناگوارترین‌ها به ناگوار
محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت
از استخوان فاطمیان چوبه‌های دار
بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم
محکوم می‌کند حسنک را به سنگسار
در لمعة دمشقیه جاری‌ست همچنان
خون شهید اوّل و ثانی چون آبشار
عثمانیان به مذهب ما بس که تاختند
در سبزه‌زار و چالدران سرخ شد غبار
امّا هنوز هم به تأسّیِ فاطمه
نام علی‌ست روی لبِ شیعه آشکار
بیت از هلالی جُغتایی نشسته است
از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار
«جان خواهم از خدا نه یکی، بلکه صد هزار
تا صدهزار بار بمیرم برای یار»
فرق است، فرق فاحشی از حرف تا عمل
راه است، راه بی‌حدی از شعر تا شعار
ما را چنان مباد که آیندگان ما
ما را رقم زنند مسلمان بی‌بخار
اینک مدافعان حرم شعله‌پرورند
تا در بیاورند از آن دودمان دمار
با تیغ آب‌دیده‌ای از نوع اعتقاد
با اعتقاد محکمی از جنس ذوالفقار
زهراست مادر من و من بی‌قرار او
آن نام را می‌آورم آری به افتخار
آن بانویی که وقت تشرّف به رستخیز
پیغمبران پیاده می‌آیند و او سوار
فریاد می‌زنند که سر خم کنید، هان
تا از صراط بگذرد آیات سجده‌دار
هرجا نگاه می‌کنم آنجا مزار اوست
پنهان و آشکار چنان ذات کردگار‌
این‌ها که گفته‌ایم یکی بود از هزار
امّا هنوز شیعه مصمّم، امیدوار...
(قصیده‌ای از سیدحمیدرضا برقعی، ۱۴۰۳)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif مرا به خانه‌ی زهرای مهربان ببرید
به خاک‌بوسی آن قبر بی‌نشان ببرید
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشیان ببرید
کجاست آن درِ آتش گرفته؟ تا که مرا
برای جامه‌دریدن، به سوی آن ببرید
مرا اگر شدم از دست، برنگردانید
به روی دست بگیرید و بی‌امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه‌شرحه؟ تا که مرا
به سوی سنگ مزارش کشان‌کشان ببرید
مرا که مهر بقیع است در دلم، چه شود؟
اگر به جانب آن چار کهکشان ببرید
نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خزان ببرید
کسی صدای مرا در زمین نمی‌شنود
فرشته‌ها! سخنم را به آسمان ببرید
(غزلی از افشین علا، ۱۳۷۷)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif کوه آهسته گام برمی‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش
کوه می‌رفت و پابه‌پایش نیز
کاروان کاروان، غم و اندوه
کوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند
یک دماوند ماتم و اندوه
وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک، مهمان آفتاب شود
وقت آن بود، سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود
کوه با آفتاب نیمه‌شبش
سینه‌ی خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم‌های نامحرم
عشق را زیر خاک، پنهان کرد
ماه از کوه چهره می‌دزدید
تاب آن دشت گریه‌پوش نداشت
کوه سنگین و خسته برمی‌گشت
آفتابی به روی دوش نداشت
کوه می‌رفت و پشت نخلستان
با دلی داغ‌دار گم می‌شد
کوه می‌رفت و خانه‌ی خورشید
در مِهی از غبار گم می‌شد
(چارپاره‌ای از سعید بیابانکی، ۱۳۷۳)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه‌دانه گرفت
کنار پنجره‌ها دیدگان پُر اَشکم
سراغ مدفن پنهان و بی‌نشانه گرفت
نشان شعله و درد و نوای زهرا را
توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت
مصیبتی‌ست علی را که پیش چشمانش
عدو امید دلش را به تازیانه گرفت
چه گفت فاطمه کانگونه با تأثّر و غم
علی مراسم تدفین او شبانه گرفت
فراق فاطمه را بوتراب باور کرد
دمی که چوبه‌ی تابوت را به شانه گرفت
(غزلی از سیدفضل‌الله قدسی، ۱۳۹۰)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif دستاس عالم است به دستان مادرم
می‌چرخد عاشقانه به فرمان مادرم
عمری زمین و هرچه در آن هست و آسمان
هریک نشسته گوشه‌ای از خوان مادرم
ما با دَمَش میان عدم قد کشیده‌ایم
هستی شروع شد به فراخوان مادرم
از همرهان سست عناصر دلش گرفت
شیر خداست آینه‌گردان مادرم
با چادر سیاه خود احرام بسته‌ام
یعنی منم همیشه مسلمان مادرم
در سیل پرتلاطم موج نگاه‌ها
دل بسته‌ام به ساحل چشمان مادرم
هر بار گم شدم، همه‌جا از پی‌ام دوید
اخمی به من نکرد؛ به قربان مادرم
رد کرده ماه و سال و زمان و هزاره را
قدر بلند و مهر فراوان مادرم
از روضه‌های تلخ مدینه گذشته‌ام
سر می‌نهم دوباره به دامان مادرم
(غزلی از خانم الهام صفالو، ۱۴۰۲)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif آه ای ضریحی که چشمی، هرگز نشد آشنایت
یک صحن آیینه از دل، تقدیم گلدسته‌هایت
ای آسمانی‌تر از عشق! تفسیر کوثر روان بود
در اشک‌های فصیحت، در روشنای دعایت
آن عمر کوتاه خاکی، یک فرصت آفتابی‌ست
تا بار دیگر ببیند، در خاک، خود را خدایت
در مسجد سینه‌ی تو، یک آسمان معتکف بود
یک کهکشان مهر و تسبیح، گل کرد از خاک پایت
گل‌های میخک از آن پس، از نام خود شرمگینند
تا میخ و آتش رقم زد، یک گوشه از ماجرایت
ای کاش! آن روز موعود، ما نیز مانند خورشید
با صبح، همگام باشیم، در انتشار صفایت
(غزلی از سیّداکبر میرجعفری، ۱۳۷۶)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif جهانیان همه نقشند و نقش جان زهراست
جهان سراب فنا، جان جاودان زهراست
نشان مجو ز مزار حقیقت ازلی
چرا که در دو جهان شان بی‌نشان زهراست
ز خاک تیره نشان خدا چه می‌جویی
برون ز وهم تو وین تیره خاک‌دان زهراست
بنای هستی احمد، ظهور نور احد
اساس مستی حیدر به جسم و جان زهراست
به خاندان محمد که عین توحیدند
چو نیک در نگری راز خاندان زهراست
قسم به جان محمد که ذات پاک علی‌ست
بهشت، آینه‌ی باغ بی‌خزان زهراست
یگانگی‌ست اساس وجود غیب و شهود
یگانه‌بینی اگر هست، بی‌گمان زهراست
یگانه‌بین یگانه‌ست آفریننده
یگانه‌ای که طلب می‌کنی، همان زهراست
ظهور مطلق انسانِ کامل است علی
ولی به جان علی، شاهِ لامکان زهراست
(غزلی از یوسفعلی میرشکاک، ۱۳۹۷)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمد، زبان گریه را
دست‌های بغض می‌بندد، دهان گریه را
تا بجای آرَم دو رکعت ناله با حسرت، بلال!
بانگ دِه، بار دگر امشب اذان گریه را
هر چه باداباد، امشب باز پرپر می‌کنم
دامنی از غنچه‌گل‌های جوان گریه را
دیده طوفانی‌ست امّا پلک بر هم می‌نهم
نشنود تا گوش نامحرم فغان گریه را
بعد از این هر روز خواهد بود ابری، دیده‌ام
پیش‌بینی می‌توان کرد آسمان گریه را
می‌نشانم بر مزار مادرم، یک شاخه گل
می‌فشانم روی خاکش، ارغوان گریه را
دستمالم را کفن سازید، وقت مردنم
بنگرد تا مادرم زهرا، نشان گریه را
موج‌خیز اشک خواهد برد، یثرب را به باد
یک دم ار زهرا رها سازد عنان گریه را
(غزلی از سیدعبدالله حسینی، ۱۳۶۹)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif زیباتر از فکر باران، روشن‌تر از جان دریاست
در دفتر آفرینش، یک شعر شیرین و شیواست
او روح سبز بهار است، آیینه‌ای بی‌غبار است
پرواز مرغ دلم را، آبی‌ترین آسمان‌هاست
دستش پل رستگاری، چون نهری از نور جاری
هر سو که یک جان تاریک، هر جا که یک قلب تنهاست
نامش بلندای عشق است، جامی ز صهبای عشق است
مغروق دریای عشق است، عشقی بدین سان چه زیباست
زیبایی‌اش عارفانه، تنهایی‌اش جاودانه
از او به هر دل نشانه، از وی به هر سینه غوغاست
در خاطر تشنه‌کامان، همزاد شیرین زمزم
در صحبت خسته‌گامان، همدوش دیرین طوباست
او مشعل شب‌نوردان، در وسعت تیرگی‌ها
گهواره‌ی شیرمردان در جنگل سرخ دنیاست
گنجیه‌ای از فضایل، آیینه‌ای در مقابل
معنای انسان کامل، در مکتب برتر ماست
اسطوره‌ی عشق سرمد، تمثیل ایثار و ایمان
راوی آیات احمد، گویی که قرآن گویاست
ماهی در اقصای رؤیا، محبوبه‌ی حق‌تعالی
مهرش صفابخش دل‌ها، دیروز و امروز و فرداست
یادش صفای دلم باد! بانوی آب، آن که گفتم
زیباتر از فکر باران، روشن‌تر از جان دریاست
(غزلی از بهمن صالحی، ۱۳۷۶)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif زمستانی سیاه است و سپیدی سر زد از موها
ز بامم برف پیری را نمی‌روبند پاروها
چه میزانی پی سنجیدن جرمم به جز عفوش
که ترسم بشکند پرهای شاهین ترازوها
کند خامه به گوش چامه نجوا نام زهرا را
مگر دستم بگیرد لطف آن بانوی بانوها
گناهانم فراوان و اگر بانوی محشر اوست
در آن غوغا نیارم کم، ندارم خم به ابروها
نه هر کس فخر دارد گَردروب خانه‌ات گردد
مگر از زلف حورالعین کند آماده جاروها
اگر آلوده‌ام «یا طاهر» و «یا طاهره» گویم
در این تسبیح هم‌سنگند «یا زهرا» و «یاهو»ها
اگر یک فضل از فضه کسی گوید به شوق آن
کنند از لانه هجرت چون پرستوها، ارسطوها
نخی از معجرت حبل‌المتین از بهر معصومین
به دستت شربتی داری شفای جان داروها
ز فرط کار روزان و نوافل خواندن شب‌ها
نمی‌ماندی رمق از بهرت ای بانو به زانوها
گهی دستاس دستت بوسه زد، گه آبله پایت
عبادت را و همت را در آن سوی فراسوها
به طوفان‌ها مگر موجی خبر از پهلویت برده
که می‌میرند و کشتی‌ها نمی‌گیرند پهلوها
(غزلی از علی انسانی، ۱۳۹۵)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif آن شب که دفن کرد علی بی صدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
در گوش چاه، گوهر نجوا نمی‌شکست
ای آشیان درد! علی داشت تا تو را
ای مادر پدر! غمش از دست برده بود
همراه خود نداشت اگر مصطفی تو را
زین درد سوختیم که ای زهره‌ی منیر
کتمان کند به خلوت شب، مرتضی تو را
یک عمر در گلوی تو بغض استخوان شکست
در سایه داشت گرچه علی چون هما تو را
دزدید ناله‌های تو را اشک سرخ‌روی
از بس که سرمه ریخت به شیون، حیا تو را
ای مهربان! کنیزک غم تا تو را شناخت
دامن رها نکرد به رسم وفا تو را
دادند در بهای فدک، آخر ای دریغ
گلخانه‌ای به گستره‌ی کربلا تو را
خم کرد، ای یگانه سپیدار باغ وحی
این هیجده بهار پر از ماجرا تو را
دفن شبانه‌ی تو که با خواهش تو بود
فریاد روشنی‌ست ز چندین جفا تو را
تا کفر غاصبان خلافت علم شود
راهی نبود بهتر از این، مرحبا تو را
در شطّ اشک، روح تو هر چند غوطه خورد
رفع عطش نکرد فرات دعا تو را
نامت نهاد فاطمه کآن فاطر غیور
می‌خواست از تمامی عالم، جدا تو را
گلخانه‌ی مزار تو را عاشقی نیافت
ای جان عاشقان حسینی! فدا تو را
پهلوشکسته‌ای و علی با فرشتگان
با گریه می‌برند به دارالشّفا تو را
دارالشّفای درد جهان، خانه‌ی علی‌ست
زین خانه می‌برند ندانم کجا تو را
تحریف دین، فراق پدر، غربت علی
افکند این سه درد مجسّم ز پا تو را
(قصیده‌ای از قادر طهماسبی، ۱۳۷۱)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif بین دیوار است و در، ماهی هلالی، رو به پهلو
نازنین از درد می‌پیچد به خود، پهلو به پهلو
مست و وحشی در هوا، چرخان و چرخان، تازیانه
خطّ سرخی می‌کشد، هوهوکش از بازو به پهلو
من خدای غیرتم، او دختر نور و نوازش
من کنارش باشم و افتاده باشد او به پهلو؟
می‌رسد با چادر دردی که پیچیده‌ست دورش
می‌رود هر بار دست خسته‌ی بانو به پهلو
درد پهلوی تو می‌دانم که می‌پیچد به جانم
سر به روی شانه‌ام می‌افتد و گیسو به پهلو
(غزلی از خانم سارا حیدری، ۱۳۸۸)


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif زبان بسملی‌هایم نکرد ای تیغ عریانت
بمان در غربتت ای محسن اشکم به دامانت
بمان در بغضت ای توفان، گلودر خون و خون در چشم
مگر در این غریبستان رسد دردم به درمانت
چرا در خود نشستی برق خشم ذوالفقارت کو
برآ ای خیبر گمگشته، در خویش است میدانت
تو قرآن می‌نویسی، سوره‌ای از چشم من بردار
مگر آن کس که پشت در ورق شد نیست قرآنت
بیا ای «لَو کُشِف‌سامان» برایت پرده‌ای دارم
ببینم تا که با این غم چه خواهد کرد ایمانت
علی جان آسمان چهره‌ام ابری‌ست باور کن
وگر باران نمی‌گیرد، که می‌ترسم ز توفانت
از آن دستی که آتش بود و در عشقت کبودم کرد
گران شد دست من اما نمی‌افتد ز دامانت
برای شانه‌هایت در نمک خوابانده‌ام زخمی
که حتی پرده‌های شب نیارد کرد پنهانت
در انفاس چراغی سوز و اسما را تلاوت کن
نقاب از بازویم بگشا ببین شام غریبانت
(غزلی از سیّدشهاب‌الدین موسوی، ۱۳۸۵)