- ب ب +

ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند

ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ی ما هم زما شنید
 
دست او طوق گردن جانت
سر برآورده از گریبانت
 
به تو نزدیک تر ز حبل ورید
تو در افتاده در ضلال بعید
 
چند گردی بگرد هر سر کوی
درد خود را دوا هم از خود جوی
 
لانهنگی است کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
 
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی ماند و نه رنگ
 
نقطه ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
 
چه مرکب در این فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
 
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلما حق است
 
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
 
میبرد تا به خدمت ذوالمن
کشکشانش دو شاخه در گردن
 
دو نهال است رسته از بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
 
کرسی لامثلثی است صغیر
اندرو مضمحل جهان کبیر
 
هر که رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت
 
عقل داند زتنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
 
بوحنیفه چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
 
هست بر رای او بشرح هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
 
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
 
زان مثلث هر آن که زد جامی
شد زمستی زبون هر خامی
 
زین مثلث هر آن که یک جرعه
خورد بختش بنام زد قرعه
 
جرعه ی راحتش به جام افتاد
قرعه ی دولتش به نام افتاد
 
دارد از لافروغ نور قدم
گرچه لاداشت تیرگی عدم
 
چون کند لا بساط کثرت طی
دهه الا زجام وحدت می
 
تو پنداری که عالم جز همین نیست
زمین و آسمانی غیر از این نیست
 
چو آن کرمی که در گندم نهان است
زمین و آسمان او همان است
 
شیخ بهایی » کشکول