شمیم خاک نجف به روایتِ آقانجفی قوچانی - بخش اول
گفتم به رفیق همراه که: نجف همین است؟ گفت: بلی. گفتم: خداوندا، اصفهان به آن عظمت و باغات و آبهای زیاد و یا کربلای آنطوری، چندان اسم و رسمی بین بزرگان ندارد؛ و این دهکوره چهطور مشهور آفاق گشته و تمام مجتهدین افتخار دارند که ما به نجف رفتهایم و هر وقت سخن از نجف میرود، آنان به یک شیرینی گزارشات خود را نقل میکنند و از خوشمزگی سخنهاشان سیر هم نمیشوند؟!
حتّی ابتلائات و گرسنگی(های) خود را که نقل میکنند، علیالقاعده باید بدشان بیاید؛ معذلک به خوشی و خوشحالی چنان نقل میکنند که گویا نُقل میخورند و صورتشان برافروخته میشود و افتخار میکنند که اثاثیهشان را صاحبخانه میانهٔ کوچه ریخته و وجهالإجاره را مطالبه داشته!
... کما اشتهر أنّه (ع) قال: إنّ ههنا زیارة الأمیر و خبز الشعیر و ماء البیر.»
(سیاحت شرق، ص۲۸۷ - ۲۸۸، از چاپ امیرکبیر)
«شب را خوابیدم. در خواب دیدم که رفتم میان سردابهٔ همان مقبره که مرحوم میرزا در آن سردابه مدفون است، که مسجدی بالا ساختهاند و به همان قرینه در زیرزمین نیز مسجدی ساختهاند که در بیداری هنوز آنجا(ها) را ندیده بودم. و بالجمله خواب دیدم که در آنجا جوی آبی روان است که از طرف قبله که صحن است میآید و میگذرد و از مقبرهٔ شیخ طوسی و بحرالعلوم که در همان ردیف است میگذرد و از نجف بیرون میشود.
و تُنگ آبخوری که دهن تنگی داشت در دست داشتم. گفتم: عجب آبی است! حالا کوزهام را پرِ آب میکنم، بعد هم رختهایم را در همینجا میشویم. ... خم شدم کوزه را پرِ آب کنم، جوی گود بود، دستم نرسید. از پل کوچکی که در روی آن بود گذشتم و چند قدمی به طرف قبله رفتم. جای پستی را دیدم که دسترس به آب بود. نشستم. با تهِ کوزهٔ دهانتنگ خود، کثافات روی آب را، از قبیل کف و خار و خاشاک را، به اینطرف و آنطرف زدم تا آب صاف نمایان شد و تُنگ را پرِ آب صاف نمودم و آمدم بالا.
(و) از خواب بیدار شدم و این خواب را از رؤیای صادقانه پنداشته، خوشحال که به اندازهٔ استعداد و ظرفیّت خود در جوار این نور الهی، دارای کمالات و علوم صافیه خواهم گردید و کوزهام پر میشود.»