- ب ب +

جایگاه سعدی در اشعار پوشکین

 سخن از بهار، سخن از نو شدن و شکفتن است. سرمایی استخوان‌سوز که از بیداد آن دست‌ها طاقت سر برون کردن از بغل نداشتند به پایان می‌رسد و شاخه‌ها سبز و تر می‌شوند و شکوفه‌ها خندان، نعره رعد، گریه ابر، خنده گل، زمزمه جویبارها و لطافت نسیم، ارمغانه‌های طبیعت‌اند و چنان که روح انسان از نوازش این همه زیبایی‌های لطیف، تازه و خرم می‌شود. این بهار نو و این رستخیز ناگهان، پیش از هر کس بر هنرمندان و شاعران و عارفان جلوه‌گر می‌شود و از لطف بی‌کران خود تحفه‌های گران و ارمغانه‌های بی‌کران به آنان هدیه می‌دهد.
 
پس برای درک زیبایی بهار باید به سراغ آنان رفت، که البته همان‌ها روشن ضمیران و زنده‌دلانند. هر شاعری به هر نوع از طبیعت‌ِ زیبای بهاری سخن گفته و تلاش نموده تا دین خود را به بهار ادا کند و از این تحول نیکوی جهان، تصویری دگرگون را در آثار خود به ثبت برساند. اما جمع کردن همه آن اشعار از فرط کثرت و از حیث بسیاری کمیت البته کاری مشکل است. لیکن اینجا مروری بر چند غزل نغز و لطیف از دو شاعر معروف و شهیر ایرانی خالی از لطف نیست.
 
ابتدا به سراغ خواجه شیراز، لسان‌الغیب شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی می‌رویم و این چکامه لطیف را به گوش جان استماع می‌کنیم:
 
صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد
 
که موسم طرب و عیش ناز و نوش آمد
 
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه‌گشای
 
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
 
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
 
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
 
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
 
که این سخن از هاتفم به گوش آمد
 
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع
 
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد
 
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
 
چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
 
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
 
سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد
 
ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ
 
مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
 
شیخ سخن، سعدی شیرازی نیز غزل نابی دارد
 
که شنیدن آن از الطافی خاص برخوردار است:
 
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
 
به غلغلْ در سماع آیند هر مرغی به دستانی
 
دم عیسی است پنداری نسیم باد نوروزی
 
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
 
به جولان و خرامیدن برآمد سرو بستانی
 
تو نیز ای سرور روحانی بکن یک بار جولانی
 
به هر کویی پریرویی به چوگان می‌زند گویی
 
تو خود گوی زَنَخ داری بساز از گوی چوگانی
 
بیار ای باغبان سروی به بالای دل‌آرامم
 
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
 
تو آهوچشم نگزاری مرا از دست تا آنگه
 
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
 
کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم
 
که حیران بازمی‌مانم چه داند گفت حیراتی
 
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
 
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
 
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
 
که دردت را نمی‌دانم برون از صبر، درمانی
 
اما ملای رومی و مولانای جهان که ضمیر روشن و روح عظیمش آفاق آسمان جان را درنوردیده و چشم بینای دلش به دیدار اسرار غیب و عین مشرف گردیده است، بهار را که خود البته رستخیز عظیمی است، با جانمایه‌های اندیشه شریفش درآمیخته و او که از اشیاء بی‌جان و داستان‌های بی‌روح، تعابیر زنده و دلپذیر می‌سازد، باید دید که با بهار، که خود تحولی زنده و عزیز است، چه می‌کند. کلمات سرد و عبارات بی‌روح در کلام و نفس او آتش می‌گیرند و چنان پرمغز می‌شوند که فهم و هضمشان کار هر انسان کارنیازموده‌ای نیست و مرد معنا باید که آن معانی شریف را در دل و جان خود بیابد و در نهاد خود جاودانه کند.
 
باری، بهار در اندیشه مولانا جانی تازه می‌یابد و از نوع نگرش انسان‌های عامی که هیچ از بینش شاعران معمول نیز فراتر می‌رود و بهار را بهاری‌تر و روح و جان تازه آن را تازه‌تر و جان‌افزاتر می‌کند. باید دید که شکفتنِ گل‌ها و غرش ابرها و زمزمه رودها و عظمت کوه‌ها و ناله پیلان و نغمه هزاردستان در روح عظیم و در جان عزیز او چگونه تجلی کرده و عجین شده است.
 
این که مولانا در کالبد بی‌جان حکایت‌های عامیانه و حتی داستان‌های به ظاهر بی‌ادبانه، جانی نو می‌دهد؛ در مثنوی مصادیق فراوانی دارد. آنچه در یکی از حکایات دفتر پنجم می‌بینیم، یک حکایت ساده بی‌ادبانه است، اما مولانا از جسم سرد و افسرده این حکایت عامیانه، معانی نغز و بسیار لطیفی را بیرون می‌کشد و کیمیاگری می‌کند تا از گِل، طلا به دست بیاورد.
 
اما بهار، خود مقوله‌ای پرجان و پرهیجان است، زندگی و تولد پس از مرگ است، اوج اعتدال است، به خودی خود طلاست، امید است، نشاط است، حیات است، احساس شور و هیجان و لطافت و ظرافت است. پس این مقوله پویا در اتصال با جان مولانای جهان بسیار شورآفرین‌تر و زیباتر و دلنشین‌تر و دلپذیرتر می‌شود. خصوصاً که اینجا سخن از انطباق عالم کبیر با عالم صغیر می‌رود و آنچه به حضور، بر دل عارف کشف شده، به حصول نیز باید به دیده بیاید.
 
مولانا سر برآوردن گیاه و گل از دل خاک تیره را به جان عارفانی تشبیه می‌کند که از قید آب و گل رهایی یافته و در هوای عشق حق رقصان شده‌اند:
 
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
 
سر برآورد و حریف باد شد
 
برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند
 
تا به بالای درخت اشتافتند
 
با زبان شَطْاَهُ شکر خدا
 
تا درخت استغلط آمد و ستوی
 
جان‌های بسته اندر آب و گل
 
چون رهند از آب و گل‌ها شاد دل
 
در هوای عشق حق رقصان شوند
 
همچو قرص بدر بی نقصان شوند
 
جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس
 
وان که گردِ جان از آنها خود مپرس
 
جسمی که به تعبیر حافظ در سراچه ترکیب، تخته بند تن است و معلول هوس‌ها و حرص‌ها و حسادت‌ها و طمع‌های عالم دون است و زخم‌خورده چنگال شغالان طریق است؛ کسی که راهزنان سرمایه وجودش را که همان احساس و پاکی و خوبی و خلوص و تواضع و مهربانی است، از او به تاراج برده‌اند؛ چگونه می‌خواهد به مقصد برسد و چگونه از اسرار هستی رازی بخواند و چگونه می‌تواند گوش به قصه ارباب معرفت بسپارد تا رمزی بپرسد و حدیثی بگوید؟ اما کسی که خزان حرص‌ها و هوس‌ها و غرور و تکبرها و طمع‌ها را پشت سر گذاشته و از قید و بندها و زنجیرهای غم‌های دنیای دون رهایی یافته است؛ چرا بهاری نشود و چرا در هوای عشق حق رقصان نشود؟ او که بدر تمام و انسانی کامل شده است، چرا نتابد و عالمی را روشنایی نبخشد و در یک کلام چرا بهاری نگردد و چرا تازه و سرسبز و خوش و خرم نشود؟
 
در بن چاهی همی بودم نگون
 
در همه عالم نمی‌گنجم کنون
 
آفرین‌ها بر تو باد ای خدا
 
بنده خود را از غم کردی جدا
 
او که خزانی به این سختی را پشت سر گذاشته، چرا با دررسیدن بهار، روحش زفت و فربه نشود؟
 
مگر نه این که شمس تبریزی می‌گفت: «تا قلعه از آن یاغی بود، ویران کردن او واجب بود و موجب خلعت بود و آبادان کردن آن قلعه خیانت بود و معصیت بود. چون قلعه از یاغی بستندند و عَلَم‌های شاه برآوردند بلکه پادشاه درآمد در قلعه، بعد از این، خراب کردن قلعه غَدَر باشد و خیانت و آبادان کردنِ آن فرضِ عین و طاعت و خدمت.
 
مگر مولانا نگفت:
 
بردِه ویران نبود عُشر زمین کوچ و قلان
 
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
 
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
 
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بی‌عطا؟
 
پس همان است که فرمود اِن مع العسر یسری، فان مع العسر یسری، که در پس هر سختی آسانی هست و پس از هر ویرانی آبادانی و مگر نه این که گنج‌ها را در خرابه‌ها می‌نهند. پس خزان رفت و فرقت یار آخر شد و کنون نیز «در چمن آمد گل از عدم به وجود».
 
بهار، مستان حق را پیام آورده است و نشستگان و عزلت‌گزیدگان دنیا را به قیام می‌خواند. باری، بهار پیک رحمت حضرت حق بود و به لطف او دررسید.
 
بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را
 
از آن پیغمبر خوبان پیام آورد مستان را
 
زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت
 
شنید آن، سرو از سوسن قیام آورد مستان را
 
ز اول باغ، در مجلس نثار آورد آنگه نُقل
 
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
 
ز گریه ابر نیسانی، دهم سرد زمستانی
 
چه حیلت کرد؟ کز پرده به دام آورد زمستان را
 
سقا هم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
 
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
 
درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
 
که سرمای فراق او زُکام آورد مستان را
 
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام، کان ساقی
 
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
 
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
 
که ساقی هرچه در باید تمام آورد مستان را
 
که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
 
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را
 
ز شمس‌الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
 
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
 
بهاری که از جانب حضرت حق در دل و جان عارفان شکوفا می‌گردد، سرّ درون آنها را آشکار می‌سازد. همچنان که درون خاک سیاه گیاهان و گل‌های زیبا و ظریف نهفته‌اند وجود پرغرور و پرتکلف آدمیان نیز شایستگی‌ها و قابلیت‌های خاص خود را دارد که اگر بهار رحمت حق بر جانش سر رسد و در ایام دهر او آن نسیم خوش بوزد و حال و دل او را تازه کند، ای بسا که این تحول بهاری و این رستخیز جهانی نهانی شود و از درون سر برآورده و وجودش لاله‌زار و کشت‌زار گردد و بوستان اسرار خدا شود.
 
تا نشان حق نیارد نوبهار
 
خاکْ، سِرها را نکرده آشکار
 
آن جوادی که جمادی را بداد
 
این خبرها وین امانت وین سداد
 
هر جمادی را کند فضلش خبیر
 
عاقلان را کرده قهر او ضریر
 
همان است که پیامبر اکرم فرمود: «انَّ لِربکم فی ایام دهرکم نفحاتٍ اَلا فتعرِّضوا لَها». چه تعبیری دلپذیرتر و دلفریب‌تر و زیباتر از این که باران، گریه عاشقان است و رعد، نعره مستان است و جوی، تسبیح ذاکران است و آسمان، صفای دل عارفان است و ناله بلبلان، کرنش دورماندگان است و لطف حق، سرسبزی بستان است و سماع عارفان، پرواز مرغ‌های پران است و برق، نور دل سالکان است و ابر، حجاب روی بتان است و بستن و شکفتنِ گل، قبض و بسطِ جان است.
 
قبض و بسط یعنی دخل و خرج. سالک در زمان قبض میل به مناجات ندارد، سوزش درون را از دست می‌دهد، افسرده و یخ‌زده می‌شود، میل به زیبایی‌ها ندارد، همه چیز در خاطرش مکدر است و بی‌روح و در زمان بسط، گشادگی‌ها و شکفتن‌ها می‌رسد و برکات معنوی و لطایف ربانی جانش را با ذکر حق عجین می‌کنند. دنیا در چشم او در جوشش و تلاطم است و «باده در جوشش گدای جوش اوست». شکفتن گل هنگامه بسط است و روح عارف غرقه در برکات رحمت ربانی می‌شود. وجودش همه گل و بستان و ریاحین می‌شود.
 
آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود
 
آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
 
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون گوهر شود
 
هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
 
گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد
 
اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود
 
دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان؟
 
زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود
 
ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد
 
یارب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود
 
زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین
 
ور ز آن که آید بر زمین جمله جهان ویران شود
 
جمله جهان ویران شود وز عشقْ هر ویرانه‌ای
 
با نوح هم‌کشتی شود، پس محرم طوفان شود
 
طوفان اگر ساکن بُدی گردان نبودی آسمان
 
زان موجِ بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
 
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور
 
کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود
 
از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ‌تر کند
 
شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود
 
آن خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود
 
آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود
 
چیزی دهانم را ببست، یعنی کنار بام و مست؟
 
هرچه تو زان حیران شوی، آن چیز از او حیران شود
 
مولانا معتقد است که بهار و بسیاری تعابیر دیگر، همه و همه در خدمت بیان چیزی هستند که بیان ناشدنی است. مولانا که همه چیز را در درون خود یافته بود و هر کسی هم مرد آن نبود که به درونتش راه ببرد و حال او را بداند و از طرفی جوشش معانی در ضمیر پاک او باعث می‌شد تا به تمثیل متوسل شود؛ به این طریق سعی می‌کرد جهان درون عارفان را بنمایاند و وضوح بیشتری به آن ببخشد. درون عارفان مستقل از برون آنهاست. درون تابع بیرون نیست، هرچه هست در نهانخانه دلشان است، خارج از خویشتنِ خویش آنها هیچ امری باعث تغییر و تحول در درونشان نمی‌شود. آن‌ها خود و خدای خود را در درون خود یافته و اگر چنین باشد، بهار واقعی هم در مملکت وجودشان حضور دارد و بهار و خزانی دیگر است که آنها را متحول می‌کند و البته با وجود عشقْ، باغ دل عاشقان همیشه سبز و تر است:
 
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
 
بی‌بهار و بی‌خزان سبز و تر است
 
باغ سبز عشق کو بی‌منتهاست
 
جز غم و شادی در او بس میوه‌هاست
 
از غم و شادی نباشد جوش ما
 
با خیال و وهم نبود هوش ما
 
باده در جوشش گدای جوش ماست
 
چرخ در گردش گدای هوش ماست
 
آن‌ها در درون خود آفتابی یافته‌اند که همیشه تابان است و بهاری که همیشه خوش و خرم است. همین اصل بودن و اصیل بودن درون باعث می‌شود که وجودشان از عالم خارج استقلال یابد و هیچ کنش خارجی روح آنها را متأثر نکند.
 
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
 
خون انگوری نخورده باده‌شان هم خون خویش
 
باری، مولانا، مانند یک میناگر ماهر و یک گوهرتراش زبردست، بهار را در اشعار خود به تصویر می‌کشد و درک عاشقانه از بهار را با درک عارفانه خود می‌آمیزد.
 
بهار آمد بهار آمد بهار خوش‌عذار آمد
 
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله‌زار آمد
 
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
 
به دشتِ آب و گِل بنگر که پرنقش و نگار آمد
 
گل از نسرین همی پرسد که چون بودی در این غربت
 
همی گوید خوشم، زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد
 
سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی رقصی
 
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد
 
بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
 
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد
 
همی زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
 
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد
 
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
 
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد
 
بهار، تناسب تام و تمامی با قیامت دارد. زندگی پس از مرگ در بهار رخ می‌دهد. جهانِ افسرده، زندگی و نشاط را از سر می‌گیرد و پویایی و تازگی در رگهای جهان شناور می‌شود. اما اینجا گویا قیامتی دیگر هست که در درون رخ می‌دهد. محشری که با همه عظمتش بر جان انسان‌ها تجلی می‌کند و انقلاب درون عارفان را دگرگون می‌کند.
 
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
 
از هزیمت رفته در یایِ مرگ
 
زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
 
در گلستان نوحه کرده بر خُضَر
 
باز فرمان آید از سالار ده
 
مر عدم را کانچه خوردی بازده
 
آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه
 
از نبات و دارو و برگ و گیاه
 
ای برادر عقل یک دم با خود آر
 
دم به دم در تو خزان است و بهار
 
باغ دل را سبز و تر و تازه بین
 
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین
 
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
 
ز انبهی گل نهان صحرا و باغ
 
مولانا حکایتی را نقل می‌کند که عده‌ای از پیامبر پرسیدند که رستاخیز چه زمانی سرمی‌رسد و پیامبر پاسخ داد که قیامت خود من هستم:
 
و قیامت را همی پرسیده‌اند
 
کز قیامت تا قیامت راه چند
 
با زبان حال می‌گفتی بسی
 
کِی ز محشر حشر را پرسد کسی؟
 
مولانا بوی گلزار و گل را به سخنان و پندهای اولیاءالله تشبیه می‌کند و می‌گوید که اولیاء خدا با این حرف‌های نغز و لطیف، گویی بوی آن دلبر را به مشام می‌رسانند که اگر دنباله این بوی خوش را بگیریم، یقیناً به گلزار می‌رسیم و آن حقیقت محض را در درون خود می‌یابیم.
 
این سخن‌هایی که از عقل کل است
 
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
 
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟
 
جوش مُل دیدی که آنجا مل نبود
 
بو قلاوزست و رهبر مر تو را
 
می‌برد تا خُلد و کوثر مر تو را
 
بو دوای چشم باشد نور ساز
 
شد ز بویی دیده یعقوب باز
 
بویِ بد مر دیده را تاری کند
 
بوی یوسف دیده را یاری کند
 
بعد می‌گوید اگر تو یوسف نیستی و بوی جان و نفس نَفَس تو کسی را رهبر نمی‌شود، پس یعقوب شو، تلاش و سعی کن تا به آن بو برسی و دیده دلت را باز کنی.
 
تو که یوسف نیستی یعقوب باش
 
همچو او با گریه و آشوب باش
 
همچنین مولانا می‌گوید اگر می‌خواهید جانتان سرسبز و خرم شود، باید خاک شوید و الا اگر سنگدلی را ادامه بدهید، از سنگ گیاه سبز نمی‌شود. باید خاک شد تا بهاری برسد و جان را خرم کند. یعنی باید جان خودمان را با نیاز و تواضع عجین کنیم.
 
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
 
خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ
 
سال‌ها تو سنگ بودی دلخراش
 
آزمون را یک زمانی خاک باش
 
مزد به زمین ریختن خاک و تواضعی که از خود نشان داده که در پایین‌ترین مکان خود را قرار داده، این است که سرسبز و تازه شود و آدمیان هم تا به تواضع و تضرع در درگاه الهی، خود را ذلیل خداوند نکنند، البته انکشافی رخ نخواهد داد. آدمی تا خود را به ابتلای بلاها نسپارد و تا در کوره‌های رنج و سختی پخته و آزموده نشود و آماج تیر بلاها نگردد، به جایی نمی‌رسد؛ اما اگر چنین کرد و این خزان سرد و سخت را پشت سر گذاشت، یقیناً بهار خرم روی یار سر می‌رسد و لاجرم در شهر، شکر ارزان می‌شود:
 
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد
 
خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد
 
خبرت هست که ریحان و قرنقل در باغ
 
زیر لب خنده‌زنانند که کار آسان شد
 
خبرت هست که بلبل ز سفر باز رسید
 
در سماع آمد و استاد همه مرغان شد
 
خبرت هست که در باغ کنون شاخ درخت
 
مژده نو بنشیند از گل و دست‌افشان شد
 
شاهدان چمن آر پار قیامت کردند
 
هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد
 
گلرخانی ز عدم چرخ‌زنان آمده‌اند
 
کانجم چرخ نثار قدم ایشان شد
 
بزم آن عشتریان بار دگر زیب گرفت
 
باز آن باد صبا باده ده بستان شد
 
نقش‌ها بود پس پرده دل پنهانی
 
باغ‌ها آینه سر دل ایشان شد
 
آنچه بینی تو ز دل جوی، ز آیینه مجوی
 
آینه نقش شود لیک نتاند جان شد
 
مردگان چمن از دعوت حق زنده شدند
 
کفرهاشان همه از رحمت حق ایمان شد
 
میوه و گل در شعر مولوی نشانه و نماد کمال است. گل زمانی که به کمال می‌رسد و به نهایت راه می‌رسد، می‌شکفد و میوه در زمان کمال به تعبیر مولوی بر سر دار می‌شود. مثال حلاج را می‌زند، می‌گوید میوه‌ها چنان که در زمان کمال بر سر دار می‌شوند، درست مثل حلاج می‌شوند که وقتی پخته و پرورده شد و به نهایت طریق رسید، بر سر دار رفت.
 
بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود
 
گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود
 
میوه تمام گشته و بیرون شده ز خویش
 
منصور وار خوش به سر دار می‌رود
 
مانده است چشم نرگسْ، حیران به گرد باغ
 
کاینجا حدیث دیده و دیدار می‌رود
 
اندر بهار وحی خدا درس عام گفت
 
بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود
 
گل از درونِ دلْ دم رحمان فزون شنید
 
زودتر ز جمله بی دل و دستار می‌رود
 
این نفس مطمئنه، خموشی غذای اوست
 
وین نفس ناطقه سوی گفتار می‌رود
 
از همه مهمتر که مولانا بستگان تن را به تماشای جان دعوت می‌کند:
 
ای بستگان تن به تماشای جان روید
 
آخر رسول گفت تماشا مبارک است
 
بر ماهیان تپیدن دریا خجسته است
 
بر خاکیان جمال بهاران مبارک است
 
این که انسان خود را از بستگی تن و جهان مادی برهاند، خود را از خویشاوندی گناه و عصیان جدا کند و به تماشای جان و تماشاخانه نهان برود؛ مهم‌ترین درسی است که مولوی از نگرش و بینش خود نسبت به بهار به ما می‌دهد.
 
رضا یعقوبی