- ب ب +

خاطره رهبر انقلاب از امدادرسانی و نجات مردم در سیل زاهدان

به درّه رفتیم و دیدیم خانه‌هایی که در آنجا ساخته بودند، همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانواده‌ی بلوچ _ چند زن و یک مرد و چند کودک _ از دور به‌طرف ما می‌آیند. بر دستان مرد، کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند. وقتی نزدیک شدند، فهمیدیم کودک مرده است. این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم.
صبح روز بعد به اتّفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم تا خانه‌هایی را که سیل در درّه‌ی شهر تخریب کرده ببینیم. اتّفاقاً همین خانه‌ها علّت اصلی سیل در شهر بود؛ زیرا این شهر در طول تاریخ همواره در معرض باران بوده و آب باران از مسیر درّه راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و بنابراین شهر در گذر قرنها سالم مانده است؛ به همین جهت هر ساخت‌و‌سازی در مسیر آن ممنوع بوده زیرا موجب بسته شدن مسیر و سرازیر شدن آب به‌طرف شهر میگردیده است. امّا عدّه‌ای که به دنبال زمین مجّانی بودند، در این درّه خانه ساخته‌ بودند و در واقع دست به مخاطره زده بودند. هنوز هم برخی از‌این‌قبیل افراد در برخی شهرها چنین اقداماتی میکنند؛ امّا توجّه ندارند که از این راه نه‌تنها خود، بلکه همه‌ی شهر را به خطر می‌اندازند.
به درّه رفتیم و دیدیم خانه‌هایی که در آنجا ساخته بودند، همه خراب شده است. آنجا بودیم که دیدیم یک خانواده‌ی بلوچ _ چند زن و یک مرد و چند کودک _ از دور به‌طرف ما می‌آیند. بر دستان مرد، کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند. وقتی نزدیک شدند، فهمیدیم کودک مرده است. این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند گریستم.
من نسبت به کودکان و زنان حسّاسیّت خاصّی دارم. هیچگاه نمیتوانم کمترین آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمّل کنم. بارها به دوستانم گفته‌ام من برای قضاوت میان یک زن و مرد، مناسب نیستم؛ زیرا حتماً از زن جانب‌داری میکنم! و همین‌طور در‌مورد کودکان؛ من حتّی طاقت این را هم ندارم که در ‌فیلم ببینم کودکی دچار مصیبت میشود. لذا وقتی آن کودک را که در حادثه‌ی سیل جان داده بود، دیدم، تحت تأثیر قرار گرفتم و عمیقاً  گریستم. آن خانواده متوجّه گریه و تأثّر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متأثّر شده‌اید، شگفت‌زده شدند. خبر گریه‌ی من میان بلوچها منتشر شد.
به شهر برگشتیم و در کمیته‌ی نجات امدادی که تشکیل داده بودیم، مستقر شدیم. خبر دادند که هشتاد در‌صد خانه‌های شهر ویران شده و تمام خانه‌هایی را هم که ویران نشده، آب فرا‌گرفته است. بیشتر خانه‌های ایرانشهر یک طبقه است.
ناگهان به ذهنم رسید که مردم شهر از دیروز ظهر تاکنون غذایی نخورده‌اند و گرسنه‌اند. نانواها به علّت سیل، نانوایی‌ها را بسته‌ بودند. آب، هم وارد مغازه‌ها شده بود و هم وارد انبارها؛ و رفع این مشکل چند روزی طول میکشید. بنا‌بر‌این گرسنگی، شهر را تهدید میکرد. به دوستان گفتم: بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید!» را اجرا کنیم و تلاش کنیم از هر راهی که شده، برای مردم غذا تهیّه کنیم. دیدم مردم، سرگردان و مبهوت در راه‌ها پراکنده‌اند وحادثه آنها را از گرسنگی غافل کرده. در کنار راه یک دکّان بقّالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بود، از آب‌گرفتگی نجات یافته بود. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود، به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکّان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند، یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت. گفتم: هرچه داری، بده. همه‌ی کارتنهای بیسکویتش را خریدم _ که البتّه زیاد هم نبود _ و همان‌جا میان مردم آواره توزیع کردم. این فقط یک اقدام مسکّن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد.
امدادرسانی، سیل، زاهدان، ایران شهر
به اداره‌ی پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان _ عالم بزرگِ معروفِ استان سیستان و بلوچستان که قبلاً ذکرش رفت _ تلفن زدم و در‌باره‌ی ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما _ و اگر بشود، پنیر نیز _ هرچه زود‌‌تر و به هر اندازه که بتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد، و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطّلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم. چند بار با صدای بلند تکرار کردم: به همه بگویید من با بی‌صبری منتظر نان و خرمایم.
وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردمِ پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجّب، به یکدیگر نگاه میکردند. طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند؛ زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانیِ فوری مطّلع بودند. علما قدرت نداشتند و مقامات رسمی‌ هم اهمّیّتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.
به مسجد آل الرّسول رفتم تا آنجا را آماده کنم که مرکز امدادرسانی باشد. همه‌ی نگاه‌ها به مسجد دوخته شد. دو سه ساعت بیشتر طول نکشید که یک کامیون بزرگ پر از نان و خرما و هندوانه و پنیر رسید. بلندگوی مسجد را با تلاوت قرآن باز کردیم و بعد اعلام کردیم که مسجد آل الرّسول مرکز کمک به مردم و رساندن غذا برای نجات مردم است. به برادرانم گفتم: به هر‌کس که می‌آید، غذا بدهید؛ اگر گفت کم است، بیشتر بدهید؛ اگر دوباره هم آمد، به او بدهید و نگویید قبلاً گرفته‌ای. باید بدین وسیله نگذاریم مردم حریص شوند. البتّه مطمئن بودم که برادرانِ سایر شهرها نیز به ما کمک خواهند رساند. و این‌چنین ما کار امدادرسانی را آغاز کردیم.
من خودم میان برادران به‌دقّت تقسیم کار کردم. یک تشکیلات جدّی شکل گرفت. و من از تجربه‌ی سابق خود در زلزله‌ی فردوس در سال 1347 استفاده کردم. در شهریور آن سال، در فردوس و اطراف آن زلزله‌ی نسبتاً شدیدی اتّفاق افتاد. من و گروهی از برادران برای کمک‌رسانی به آنجا رفتیم و بیش از دو ماه ماندیم و طیّ آن، تجربیّات ارزشمندی در زمینه‌ی کمک به مردم و نیز بسیج نیروهای مردمی به دست آوردیم. من از آن ایّام خاطرات جالبی دارم. در هر حال، کار ما در ایرانشهر پنجاه روز ادامه یافت. به دیدار مردم در خانه‌ها و آلونکها و چادرها میرفتیم. تعداد افراد خانواده‌ها را آمار گرفتیم. گاهی ارقامی که به ما داده میشد، دقیق نبود؛ ولی ‌حمل بر صحّت میکردیم و بررسی مجدّد نمیکردیم. ما به اعماق احساسات و عواطف مردم نفوذ کرده بودیم.
توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم، قرار دادیم. برگه‌هایی برای کوپن خواربار تهیّه کردیم و هر خانواده طبق برگه‌ی کوپن، سهمیّه دریافت میکرد. در این مدّت، علاوه بر موادّ غذایی که گاه‌به‌گاه توزیع میشد، تعداد بسیاری چراغ، پتو، ظرف، فرش و زیرانداز و سایر لوازم ساده‌ی زندگی توزیع کردیم. کسانی بودند که کوپن تقلّبی درست میکردند و امضای مرا روی آن جعل میکردند. ولی امضای من با‌آنکه ظاهراً ساده بود، امّا رمزی داشت که خود من از آن آگاه بودم. من متوجّه جعل امضا میشدم، امّا به روی آنها نمی‌آوردم.
در آن روزهای امدادرسانی، آقای حجّتی از سنندج به ایرانشهر آمد. او در سنندج بیمار شده بود و مرخّصی گرفته بود تا به کرمان برود، آنها هم به او اجازه داده بودند. او از کرمان برای دیدن ما به ایرانشهر آمد. آمدنش فرصتی برای تجدید دیدار بود. با‌هم شب را تا صبح بیدار ماندیم. صبح از او دعوت کردم تا به شهر برویم و با ماشین من در شهر بگردیم. خودم پشت فرمان نشستم و او کنار من نشست. وقتی دید مردم، از زن و مرد و کودک، موقعی که اتومبیل ما را می‌بینند، برای ما دست تکان میدهند و به ما سلام میکنند، شگفت‌زده شد. با تعجّب گفت: به یاد داری در آغاز، مردم حتّی از سلام دادن به ما دریغ میکردند؟ گفتم: بله، به یاد دارم؛ امّا وقتی فردی شریک غم و شادی مردم میشود، این‌چنین جایگاهی در دل آنها می‌یابد.
در پایان پنجاه روز امدادرسانی، و پس از برطرف کردن آثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپا کردیم. و من در آن جشن سخنرانی کردم؛ که هنوز متن ضبط‌شده‌ی سخنرانی و تصاویر جشن موجود است.
برای تهیه‌ی کتاب «خون دلی که لعل شد» اینجا را کلیک کنید.