- ب ب +

کتاب‌خواندن به روش نویسنده‌ها

من می‌خواهم این اصل اساسی را پیشنهاد کنم که: هر مرحله‌ای که در کتاب‌خوانی به آن رسیده باشیم، در نویسندگی همیشه یک پله از آن عقب‌تریم. تا به حال نشده یک نویسندهٔ خوب ببینم که یک خوانندهٔ عالی نباشد. هر چقدر بادقت‌تر و عمیق‌تر بخوانیم، همان قدر با شکل‌های بی‌شمار نویسندگی آشناتر می‌شویم و الگوهایی برای خوب نوشتن پیدا می‌کنیم. به عبارت ساده‌تر، کتاب‌خواندن دریچه‌ایست برای بهتر نوشتن.
 من این را راحت یاد نگرفتم. سال ۱۹۹۱ بود... که تصمیم گرفتم بزرگ‌ترین رمان آمریکا را بنویسم. اما در عوض به نوشتن بدترین رمان در تاریخ ادبیات آمریکا نائل شدم. بدون معطلی دست به کار نوشتن رمان جدیدی شدم که از هر لحاظ بی اندازه بهتر از قبلی بود، که یعنی این بار فقط افتضاح بود. هر دو رمان الان در یک جعبه کفش در گوشهٔ گاراژم خاک می‌خورند. اینجا بود که سؤال شکل گرفت: من به قدر یک کتابخانه کتاب‌های عالی خوانده بودم، اما پیشرفت خیلی کمی در نویسندگی کرده بودم. در نهایت، علت این مسئله برایم آشکار شد. من مثل یک نویسنده کتاب نمی‌خواندم. کشف کردم که برای آن که از مطالعه نهایت استفاده را بکنم، به یک برنامه نیاز دارم، به یک استراتژی برای فهمیدن نقشهٔ بنیادی داستانی که می‌خوانم. و برای این مقصود یک روش طراحی کردم که در این مایه‌هاست:
 
۱. یک داستان را انتخاب کنید و چند بار بخوانید.
 
یک داستان را انتخاب کنید، یک رمان، یا یک روایت غیرداستانی که عاشقش باشید. چیزی را انتخاب کنید که دلتان می‌خواهد در نویسندگی به آن برسید. وقتی از قبل می‌دانید داستان قرار است به کجا ختم شود، می‌توانید تمرکزتان را روی این بگذارید که نویسنده چطور از این نقطه به آن نقطهٔ پایانی می‌رسد.
 
۲. ‌ حاشیه‌نویسی کنید.
 
همان طور که کتاب می‌خوانید، زیر جملات خط بکشید و حواشی کتاب را پر کنید از سؤال‌ها، نظرات و مشاهداتتان راجع به... راجع به چی؟ هر چیزی که به انتخاب‌های نویسنده مربوط باشد. برای آن که مثل یک نویسنده کتاب بخوانیم، باید همان طوری به داستان نگاه کنیم که یک آرشیتکت به یک ساختمان نگاه می‌کند. باید چفت و بست‌های زیرکار را ببینیم که دیوارهای روایت را سرپا نگه داشته. هر چه باشد، این چیزی است که موقع نوشتن تمام وقتمان را صرفش می‌کنیم: تصمیم گرفتن.
 
۳. بزرگ فکر کنید: ساختار کلی داستان را بررسی کنید.
 
یک ساختار داستانی که بیشتر به نظرتان درست می‌آید را انتخاب کنید، و آن را با داستان تطبیق دهید. اگر به ساختار داستانی هرمی فریتاگ علاقه دارید که تجربه‌اش را پس داده، همان را انتخاب کنید. اگر دنبال چیزی به‌روزترید، الگوی سفر قهرمان جوزف کمبل را مدنظر داشته باشید. حتی اگر تحلیل سید فیلد از ساختار فیلم را هم قرض بگیرید، پر بیراه نرفته‌اید. ساختار سه‌پرده‌ای سید فیلد (حادثهٔ محرک، نقطهٔ عطف اول، نقطهٔ میانی، نقطهٔ عطف دوم، نقطهٔ اوج و گره‌گشایی) انطباق زیادی با ژانرهای مختلف داستانی دارد.
 
۴. کوچک فکر کنید: داستان را صحنه به صحنه بررسی کنید.
 
هر صحنه را بررسی کنید تا ببینید این صحنه در روایت کلی چه نقشی ایفا می‌کند و چطور داستان را به طرف هر کدام از آن نقاط عطف پیش می‌برد. شخصیت اصلی در این صحنه دنبال چیست؟ چه موانعی بر سر راهش قرار می‌گیرد، حرکتش را کند می‌کند و در نتیجه کشمکش (چیزی که بدون آن داستان از کار می‌افتد) ایجاد می‌کند؟ این صحنه چه چیزی راجع به ذات پنهان شخصیت اصلی آشکار می‌کند؟ حاشیه‌ها را با مشاهداتتان پر کنید.
 
۵. نقطهٔ اوج داستان را از نزدیک بازبینی کنید.
 
اوج داستان در چه نقطه‌ای از روایت رخ می‌دهد؟ آیا قهرمان در رسیدن به هدفش موفق می‌شود یا شکست می‌خورد؟ نویسنده چطور زمان را دستکاری می‌کند تا اهمیت این لحظه را از باقی لحظات داستان متمایز کند؟ 
 
۶. ببینید شخصیت اصلی چطور در نتیجهٔ وقایع داستان تغییر کرده.
 
محور اصلی هر داستانی، تغییر است. چطور شخصیت اصلی شما توسط وقایع داستان متحول شده؟ منظور من از متحول شدن آن نیست که شخصیت از این رو به آن رو شود و ۱۸۰ درجه تغییر کند، منظورم تغییری پنهانی‌تر و عمیق‌تر است. اگر در پایان داستان شخصیت اصلی جهان و خودش را از زاویه‌ای کمی متفاوت‌تر می‌بیند، همین تغییر کوچک می‌شود جوابی موجّه به این سؤال که چرا این داستان را نوشتی؟ 
 
 
 
این بی تردید فرایندی زمان‌بر است، اما تا به حال نشده که این استراتژی من را در گشودن راز موفقیت یک داستان ناکام بگذارد، و همین من را تشویق می‌کند که با نگاهی تازه و از زاویه‌ای درست داستان‌های خودم را ببینم. همین طور به من را به یاد چیزی می‌اندازد که سال‌ها قبل وقتی تازه داشتم سفر خودم را برای نوشتن داستانی قابل چاپ آغاز می‌کردم، کشف کردم: قبل از این که بتوانم نویسنده شوم، باید یاد بگیرم مثل یک نویسنده کتاب بخوانم.