- ب ب +

حکایت دقوقی

حکایت دقوقی در مثنوی یکی از ظریف‌ترین و شگفت‌انگیزترین داستان‌های مثنوی است. اگر عموم حکایات، چنان که در بیشتر تمثیلات عرفانی، سمبولیک و نمادین هستند، داستان دقوقی امّا روایتی سوررئال است.
 
حکایت دقوقی در مثنوی یکی از ظریف‌ترین و شگفت‌انگیزترین داستان‌های مثنوی است. اگر عموم حکایات، چنان که در بیشتر تمثیلات عرفانی، سمبولیک و نمادین هستند، داستان دقوقی امّا روایتی سوررئال است. بیان تجربهٔ غریب راوی از ملاقات با هفت مرد، بر کنارهٔ دریا، که بر مثال شمع بر او ظاهر می‌شوند، آن هفت یک می‌شوند، سپس هفت مرد می‌شوند، سپس صورت هفت درخت می‌گیرند، در عین حال که بر همگان پنهانند، به او میوه می‌دهند، باز هفت مرد می‌شوند، به همنشین و همصحبتی او می‌نشینند، در نهایت با او نماز می‌خوانند، امّا پس از آن چون پری ناپدید می‌شوند و دقوقی همه عمر را در جستجوی آن‌ها می‌رود... 
 
این که دقوقی کیست و منبع احتمالی داستان چیست، همچنان پرسشی گشوده است منتهی اصل آن هر چه بوده، تردیدی نیست که اجزا و عناصر آن در مثنوی حاصل تخیّل و تجربهٔ روحی مولاناست، که شکلی از آن را هم در دیوان می‌بینیم:
اندر این شب می‌نماید صورتی / مشعله در دست یارب کیست آن؟..
دانه‌ای کان در زمینِ غیب بود / سر زد و همچون درختی شد عیان
 
امّا بعد! این اواخر، در مروری دوباره، نظرم به عناصر مشترک حکایتی در مناقب العارفین و داستان دقوقی جلب شد و چون ندیده‌ام که جایی به آن اشاره شده باشد، گفتم اینجا بیاورم پیش از این که از خاطر برود، خود اگر به کاری بیاید یا نه. 
 
حکایت مناقب از جنس کرامت‌های معمول منسوب است به مولانا، و از قول کراخاتون همسر او آمده است که:
«روایت کرد که روزی حضرت مولانا در قلب زمستان با حضرت شمس تبریزی در خلوتی نشسته بودند و مولانا بر زانوی شمس الدّین تکیه کرده و من از شکاف در خلوت گوش هوش فاسوی ایشان نهاده بودم، تا چه اسرار میگویند و در میانه چه حال می‌رود؛ از ناگاه دیدم که دیوار خانه گشوده شد و شش نفر مهیب‌مردم غیبی درآمدند، سلام کردند و سرنهاده دستهٔ گل در پیش مولانا نهادند و تا قرب نماز پیشین به حضور تمام نشسته بودند، چنانک اصلا کلمهٔ گفته نشد؛ حضرت مولانا به خدمت شمس الدّین اشارت کرد که نماز بگزاریم، امامتی کن؛ شمس الدّین فرمود که با وجود شما کسی را امامتی نرسد؛ مولانا امامی کرده، بعد از اتمام نماز آن شش نفر کرامی اکرام‌کنان برخاستند و از آن دیوار باز بیرون رفتند و من از آن هیبت بیهوش شده، چون خود را جمع کردم؛ دیدم که مولانا بیرون آمد و آن دستهٔ گل را به من داد که این را نگاه دار...» 
 
حکایت در بستر دیگری می‌گذرد امّا می‌توان برخی اجزای مشترک را دید:
هفت تن، آن شش مرد غیبی به علاوه شمس، که از عالم غیب می‌آیند و به آنجا هم بازمی‌گردند. 
این که هر هفت تن از اولیا هستند، چنان که در داستان دقوقی
این که هر هفت با مولانا نماز می‌خوانند
این که مولانا، مثل دقوقی، به استدعای آنان، به امامت نماز می‌ایستد
این که اگر درختان به دقوقی میوه می‌دهند، اینجا هم دسته گلی نزد او می‌آورند
این که در حکایت دقوقی اولیا از چشم همگان پنهان هستند و اینجا هم جدای ظهورشان بر روای و ناظر (که ضرورت حکایت است)، کلام و بیان و اسرارشان نهان می‌ماند.
و در نهایت همان شکل خیالین و سوررئال که در هر دو می‌بینیم. 
 
این همه از سر تصادف است، یا بیش از آن است؟ ممکن است که حکایت کراخاتون، فارغ از شاخ و برگ‌های کرامت‌نویسان، اصلی داشته و برآمده از سخن و بیان و نقلی بوده، احتمالا از خود مولانا، که به شکلی دیگر در داستان دقوقی هم ظاهر شده است؟ یا نه، آن حکایت بعدها بر اساس داستان مثنوی ساخته شده است؟ یا نه این است و نه آن؟ 
 
ای دقوقی با دو چشم همچو جو / هین مَبُر اومید، ایشان را بجو
هین بجو که رُکن دولت جُستن است / هر گشادی در دل اندر بستن است‌...
 
مجید سلیمانی
برچسب ها: دقوقی, مثنوی