- ب ب +

حالا روزها هم قصه می‌گویم

در این نوشته «آن تایلر» با زبانی ساده و صمیمی درباره چگونگی پروسه نوشتن در نزد خود، عادت‎ها و ذهنیت هایش حین کار گفته است، مقاله‌‎ای که خواندنی و در عین حال آموزنده است.
نوشتن رمان اکثرا نوشتن دروغ است. تو شروع می‌کنی به داستان غیر واقعی و می‌کوشی آن را باور کردنی از آب در بیاوری، حتی برای خودت که طبعا جزییاتی را ایجاب می‌کند، هر دروغ خوبی چنین است.
 
دروغی به دروغ دیگر منجر می‌شود، تار عنکبوت در هم پیچیده‌ای که می‌تنی به خودی خود حوادثی را می‌آفریند. این در صورتی است که روند نوشتن بر وفق مراد باشد. من می‌دانم وضع وقتی بر وفق مراد است که واژه‌ها در ذهنم از هم پیشی می‌گیرند. حتی اگر کار را کنار بگذارم تا فنجانی قهوه درست کنم شخصیت‌ها در ذهنم به گفت‌وگو ادامه می‌دهند یا صدای بی جنسیت و خنثای خودم، راوی داستان را می‌شنوم که به دور داستان می‌چرخد. آنچه که می‌آید، یکبار می‌آید. یا باید تسلیم آن بشوم یا از خوردن قهوه صرف نظر کنم.
 
اخیرا بیشترقهوه را انتخاب می کنم . ضمنا متوجه شده ام که تعداد موضوع هایی مه به مغزم خطورمی کند، در شمار بی نهایت است و همیشه تعداد بیشتری ظاهر می شوند، پیشترها می ترسیدم، ذخیره محدودی برای یک عمر داشته باشم. البته من می‌دارم درباره بخش آسان قضیه حرف می‌زنم، بخش میانی، وقتی که می‌دانم در کدام جهت حرکت می‌کنم. دشوارترین قسمت اول کار است. هر روز باید از اول شروع کنم.
 
معمولا ساعت ۶ تا ۶٫۵ از خواب بیدار می‌شوم که خانه را تمیز کنم، صبحانه بچه‌ها را بدهم و غذای روز خودمان را پیش از وقت آماده کنم تا به محض رفتن بچه‌ها به مدرسه را بتوانم سر کار بنشینم. اما وقتی آنها رفتند متوجه می‌شوم حاضرم هر کار دیگری را انجام بدهم جز رفتن به اتاق به قدری بلند و تیره است که همچون هیولایی ناگهان نمودار می‌شود. کل اتاق، به دلیل قفسه‌های چوبی کتاب، بوی دکان نجاری می‌دهد. معمولا بوی خوشایندی است، اما صبح‌ها حال مرا به هم می‌زند. باید طوری وارد بشوم که گویی تصادفی است، یا در حالی که ذهنم متوجه چیز دیگر است و گرنه هرگز جرئت نمی‌کنم داخل شوم.
 
برای نوشتن چهار زانو روی نیمکت چوبی سختی می‌نشینم. از خودکاری که نوکش بیرون و تو می‌رود استفاده می‌کنم که معمولا چند دوجین مغز آن را ذخیره دارم، مبادا کارخانه پارکر ورشکست بشود و من مستاصل بمانم. اینها آداب و رسوم پیش پا افتاده‌ای هستند که نوینده‌ها را عصبی جلوه می‌دهند. من با ماشین تحریر نمی‌نویسم، چون در آن صورت صدای شخصیت‎هایم را نمی‌شنوم. و به علاوه اغلب بر این باورم که همه چیز از طرق دست راستم جاری می‌شود (اگر آرتروز بگیرم چه؟ این دومین ترس بزرگ زندگی من است. اولین آن ترس از کوری است، چون دیدن واژه‌ها روی کاغذ بسیار اهمیت دارد.)
 
همچنین فقط می‌توانم در یک اتاق کار کنم – اتاق جدی کوچک سفید چهارگوشی است. و بیشتر نقاشی‌های روی دیوار هم در ارتباط با انزوا هستند. خانه‌های بی‎سکنه، دادگاه‌های خالی، پیرمردهای شق و رق که به فضا خیره شده اند.‎از دور شدن از این‌جا متنفرم. از جابه جا کردن اسباب و اثاثیه اتاق هم متنفرم. یا این که نوشتن را در ساعت غیرمعمولی آغاز کنم. تمام این طلسم‌های جادویی برای این است که مرا راه بیندازد. با وجود این هر روز صبح نیم ساعت اول وقتم صرف این می‌شود که کلیک کلیک نوک خودکارم را بیرون و تو کنم.
 
هدف این کار چیست؟ به نظرم می‌رسد که وقعا کاری بیشتر از آن‌چه در سه سالگی می‌کردم، انجام نمی‌دهم – برای خودم قصه می‌گفتم تا شب‌ها به خواب بروم. با این تفاوت که حالا روزها هم قصه می‌گویم. این قصه‌ها زندگی مرا فرا گرفته اند. احتمالا خیلی ناسالم است.
 
ولی بعد فکرم معطوف چیزی می‌شود – عابری که سال‌ها پیش دیده بودم، یا یک موقعیت ظریف خانوادگی که با بی‎توجهی و درباره‎اش فکر کرده‎ام. از دوران نوجوانی تاکنون در هیچ یک از نوشته‎هایم از یک شخصیت زنده استفاده نکرده‎ام، اما بسیار از شخصیت‎هایی که در ذهنم متولد شده‌اند، در حالی بوده است که شخصیتی واقعی را مشاهده می‌کردم (شبیه آن زن بودن چطور است؟ دختر آن مرد بودن چه؟ چطور می‌شود اگر…) من می‌نویسم چون دلم می‌خواهد بیشتر از یک زندگی داشته باشم. روی انتخابی وسیعتر مصرم. حرض و آز است به همین سهل و سادگی. وقتی شخصیت‎هایم به سیرک می‌پیوندند، من هم به آنها ملحق می‌شوم. با وجودی که زندگی زناشویی موفقی دارم. زمان زیادی صرف زندگی با شوهرهای غیرقابل تحمل می‌کنم.
 
آنگاه که ذهن تو در مسیر دست بیفتد عمل نوشتن دشواری چندانی ندارد. آن‌چه مشکل است مواقعی است که شخصیت‌های تو، به سادگی از تو فرمان نمی‌برند. از هیچ نویسنده دیگر هم راه حل ساده‎تری نشنیده‎ام. این آدم‌های کوچولوی کاغذی از کجا چنین قدرتی یافته‎اند. مثلا من حادثه‌ای را برای‎شان در نظر گرفته‎ام – یک جدایی، یک عروسی، یا یک پایان خوش. با سرخوشی در جهت این حادثه می‌نویسم، ولی وقتی به آن می‌رسم همه چیز متوقف می‌شود. دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. شخصیت‌ها اجازه نمی‌دهند. باید بگذارم که طرح داستان مسیر آنها را در پیش بگیرد. وقتی چنین می‌کنم همه چیز سر جای خودش قرار می‌گرد.
 
پس جای شگفتی نیست که اغلب وقتی تنها در اتاق کارم نشسته‎ام، احساس می‌کنم پر از جمعیت است. وقتی عمل نوشتن از نتیجه کار اهمیت پیدا می‌کند، حکایتی است. بی‎تردید نتایج از اهمیت کمتری برخودارند. یک کتاب لاغر و کوچولو، بعد از صرف آن همه وقت و در صفحه اول جمله‌ای می‌بینم که دلم می‌خواست حذف می‌شد. کل ماجرا حالا چقدر دور به نظر می‌رسد. دارم روی کتاب دیگر کار می‌کنم. اما این کتاب دیگر در واقع نوعی محافظت است. وقتی درگیر داستان کاملا تازه‌ای هستم قادرم به نقدهای بد و خوب بی‎تفاوت باشم. در واقع وقتی نقدها را می‌خوانم گویی درباره فرد دیگری است. یا گاهی آنها را می‌خوانم تا ببینم آیا به من می‌گویند که درباره چه نوشته‎ام. تاکنون حتی یک نقد ندیده‎ام که این سئوال را پاسخ بدهد. اعتراف می‌کنم توقع بیش از حدی است.
 
***
 
پولدار بودن خوب است. ولی در هر حال پول مرا وحشت‎زده می‌کند. و پیشتر فکر می‌کردم دوست دارم مشهور بشوم که بر مبنای تصور غلطی بود: از شهرت این تصور را داشتم که من وارد زندگی دیگران می‌شوم و نه برعکس. به علاوه هرگز نتوانسته ام کتابی امضا کنم بی آن که احساس کنم آدم متقلبی هستم.
 
***
 
تنها وقتی توانسم این قطعه را بنویسم که تظاهر کردم واقعی نیست. من تظاهر می‌کنم به این که زنی هستم که کتاب می‌نویسد. زندگی خوشحال و آرامی دارم. ساکن همان تار عنکبوت در هم تنیده قصه هایی هستم که در سه سالگی مرا احاطه کرده بودند. گاهی برای‎شان حق الزحمه هم دریافت می‌کنم. اما همچنان منتظرم ببینم وقتی بزرگ شدم چکاره می‌شوم.