- ب ب +

خلاصه­ آغاز و انجام شهریارنامه بر اساس روایت نقالی

شهریارنامه یکی از منظومه­های پهلوانی نسبتاً مفصل پس از شاهنامه­ فردوسی است که آغاز و انجام آن افتاده است. این منظومه تنها منظومه­ پهلوانی پس از شاهنامه است که به یکباره و بدون هیچ مقدمه­ای آغاز می­شود و بی­فرجام به پایان می­رسد و چندان توفیقی در میان عامه­ مردم نداشته است.

خلاصه­ آغاز داستان

برزو پس از نبرد با رستم و پی بردن به ارتباط خویشاوندی با خاندان زال به همراه رستم عازم سیستان ­شد و سال­ها در آن‌جا گذران عمر کرد. پس از مدتی به دربار پادشاه برگشت و با گل‌افشان- دختر یکی از سرداران بزرگ ایرانی- ازدواج کرد. گل‌افشان در طول مدت بارداری به دلیل سنگینی غیرطبیعی کودک، روز به روز ضعیف­تر می‌شد و با این‌که زن بسیار تنومند و پهلوانی بود، توان راه رفتن نداشت. در طول این مدت تنها همدم گل‌افشان، ورزاوی (گاو نر) بود که سنگ صبور او شده بود. چیزی نگذشت که گل‌افشان خانه‌نشین شد و دیگر نمی­توانست قدم از قدم بردارد. این موضوع سبب ترس و واهمه­ برزو شده بود. برزو برای حفظ جان همسرش چندین بار تلاش کرد بچه را از میان ببرد اما همواره با مخالفت شدید گل‌افشان روبه‌رو شد. از سوی دیگر پیشگویان چنین پیش‌گویی کرده بودند که از پیوند آن دو فرزندی زاده می­­شود که پهلوان بزرگی خواهد شد و همگان به او افتخار خواهند کرد.

روزها از پی هم می­گذشت و روز به‌ روز گل‌افشان ضعیف­تر می­شد. در طول این مدت برزو بارها در خواب دید شاخه­ای از شکم همسرش می­روید و به آسمان­ می­رود و بارها از دیدن این صحنه از خواب پرید. کمی قبل از تولد کودک، گویی گل­افشان به پاره­ای نور تبدیل شده بود که در شب­ها می‌درخشید و خانه را روشن می­کرد. مردم فکر می‌کردند وی جن‌زده شده است و اجنه در بدن او نفوذ کرده­اند. به تدریج این شایعات در سرتاسر شهر گسترده شد و در هر کوچه و گذر درباره­ گل‌افشان و کودکش سخن می­گفتند. خبرها به گوش پادشاه رسید. برزو را احضار کرد و درباره­ شایعات از او پرسید. برزو ماجرای نورانی ‌شدن همسرش را برای پادشاه بازگو کرد. پادشاه که از شنیدن ماجرا بیمناک شده بود، پیشگویان را فراخواند تا با آن­ها درباره­ اتفاقی که به نظرش شوم می­آمد، رای‌زنی کند. سردسته­ پیشگویان از پادشاه مهلت سه روزه خواست تا بتواند با کمک ابزار و ادوات پیشگویی­اش آینده­ آن کودک را پیشگویی کند. پس از سه روز پیشگو به همراه دوستان و همکارانش نزد پادشاه آمد و این‌گونه گزارش داد: پادشاها! از برزو و همسرش فرزندی زاده خواهد شد که در زور و بازو همچون رستم دستان است و همچون سهراب اندیشه­ پادشاهی و لشکرکشی در سر دارد. او نیز همچون سهراب بر آن است که پادشاهی را از چنگ شما بیرون بیاورد و از آن خاندان خود کند. پادشاه از ترس بر خود می­لرزید و هذیان می­گفت. بر سر دو راهی گرفتار شده بود: از یک سو برزو از پهلوانان و سرداران قابل سپاهش بود و افزون بر زور و توان بسیار، از حمایت خاندان رستم نیز برخوردار بود؛ از سوی دیگر نمی­توانست فرزند او را نادیده بگیرد. اگر این کودک نیز آن‌گونه که پیشگویان گفته بودند اندیشه­ پادشاهی در سر داشته باشد، خطری بزرگ او و پادشاهی‌اش را تهدید می­کرد. پادشاه، وزیران و مشاوران را به حضور طلبید تا با کمک آن­ها راهی برای حل مشکل بیابد. پس از رای‌زنی­های بسیار سرانجام به این نتیجه رسیدند که جادوگری به نام کناس را به عنوان خدمتکار نزد گل‌افشان بفرستند تا در فرصتی مناسب کار کودک را بسازد. پادشاه به کناس قول داد در ازای انجام این خدمت بزرگ، به او هم­وزنش طلا بدهد و او را بی­نیاز کند. فردای آن روز کناس در قالب خدمتکاری زیبارو نزد گل‌افشان رفت. گل‌افشان که هیچ همدمی جز ورزاو را نمی‌پذیرفت، او را از خانه بیرون کرد اما کناس با عشوه­گری نزد برزو توانست او را متقاعد کند که در خانه­ آن­ها بماند. کناس پس از راه یافتن به خانه­ برزو، بارها تلاش کرد کودک را از میان بردارد اما همواره گویی نیرویی ماورایی کودک را نجات می­داد. سرانجام با وجود تلاش­های کناس کودک متولد شد. کودک آن­قدر نورانی بود که کسی را یارای نزدیک شدن به او نبود. در عین حال اندام کودک بسیار درشت و غیر عادی بود. در میان مردم شایع شده بود گل‌افشان کودکی ده ساله به دنیا آورده است. برزو برای متبرک کردن فرزندش، او را به سرچشمه­ آب برد تا با شست‌وشو در آن آب، او را از همه­ پلیدی­ها و ناپاکی­ها دور کند.

فردای آن روز برزو زیباترین تیشتر را که تیشتری الوس بود و او را تیری کرده بودند (درباره این واژه ها پس از این توضیح داده می شود)، باز کرد و با خود به سرچشمه­ آب­ها برد تا آن را قربانی کند. برزو از خداوند خواست او و خانواده­اش را برکت ببخشد و فرزندش را در سایه­ حمایت خود بگیرد.

اما کناس نیز بیکار نمانده بود. وی سه بار کودک را با جادوگری از خانه بیرون برد تا جانوران درنده کودک را بدرند اما هر بار نیرویی غیبی کودک را نجات می­داد. خود کناس هم جرأت نمی­کرد کودک را از میان بردارد زیرا او نیز پذیرفته بود این کودک از پریان است و کشتن او عاقبتی شوم دارد.

کودک که شهریار نام داشت، روز به روز بزرگ تر و تنومندتر می­شد. هنگامی که کودکان هم‌سن و سالش به بازی و سرگرمی مشغول بودند، شهریار آموزش تیر و کمان و شمشیربازی می­دید. روزها برای شکار شیر و ببر و پلنگ عازم کوه می­شد و شب­هنگام به خانه بازمی­گشت. برزو بارها خواسته بود مانع رفتنش به کوه شود اما توان این کار را نداشت. بارها در کشتی، پشت پدر را به زمین رسانده بود. برزو می­دانست که کمتر پهلوانی توان رویارویی با او را دارد. اخبار مربوط به شهریار روزانه به پادشاه می­رسید و روز به روز ترس و وحشت او زیادتر می­شد. شب­ها کابوس می­دید و بارها شهریار را در حالی ‌که دو باز بر روی شانه­هایش نشسته بودند و شمشیری بران در دست داشت و دور سرش را حلقه­ای از نور احاطه کرده بود، در خواب دیده بود. پادشاه برای رهایی از کابوس­های شبانه بار دیگر پیشگویان را فراخواند. آن­ها پس از دیدن افلاک و ستارگان این‌گونه پیشگویی کردند: پادشاها تنها راه نجات شما و پادشاهیتان از چنگ او این است که ابتدا ورزاو سخن­گو را بکشید. نخست باید شهریار را از ورزاو جدا کنیم. تا زمانی که ورزاو زنده باشد، از هیچ کس کاری ساخته نیست. پس از کشتن ورزاو باید تدبیری بیندیشید که شهریار به سرزمین­های دوردست فرستاده شود؛ جایی که فرسنگ­ها از این‌جا دور باشد و او به راحتی نتواند بازگردد اما در این میان دو مشکل اساسی وجود داشت: چگونه کشتن ورزاو و چگونه فرستادن برزو به خارج از مرزها. هر یک از مشاوران نظری داد اما پادشاه هیچ کدام را نپسندید. تا این‌که وزیر دست راست پادشاه گفت: پادشاها! همه خوب می­دانیم که شهریار تنها فرزند برزو و گل‌افشان است؛ جان برزو و خاندانش به این کودک نورسیده بسته است؛ بنابراین جدا کردن او از خانواده­اش بسیار دشوار است. بهتر است نخست با ترفندی خاص ورزاو را بکشیم تا مایه­ دل‌خوشی شهریار را از میان برده باشیم؛ سپس با ایجاد تفرقه میان خاندان زال، کاری کنیم که شهریار و سام، پسر فرامرز، رو در روی یکدیگر قرار بگیرند.

فردای آن روز گروهی از مشاوران زبده­ پادشاه مأمور برنامه­ریزی برای ایجاد تفرقه در خاندان زال شدند؛ فردی کارآزموده و مجرب را نیز مأمور کشتن ورزاو کردند. ورزاو کشته شد و شهریار دیوانه­وار برای او عزاداری کرد؛ پس از یک هفته عزاداری برای ورزاو، بزرگان قوم پادرمیانی کردند و ورزاو به خاک سپرده شد. در همین زمان برزو به بیماری صعب‌العلاجی مبتلا شد و بسیار زود درگذشت. کشته شدن ورزاو و مرگ برزو زمینه را برای سخن­چینان مهیا کرد. سرانجام تلاش­های آنان نتیجه داد و شهریار و سام را رو در روی هم قرار دادند. تلاش­های زال برای جلوگیری از نبرد میان آن­ها سودی نبخشید و سرانجام روز موعود فرا رسید. دو پهلوان سه روز و سه شب با هم به نبرد پرداختند؛ در پایان روز سوم، سام با کمک سیمرغ پشت شهریار را به خاک رساند. شهریار سرافکنده و ناامید به کوه شهریاری (کوهی در شمال روستای رمقان، یکی از روستاهای منطقه­ کوهمره سرخی) پناه برد و مدتی در آن‌جا گوشه­گیری اختیار کرد. سرانجام چون تحمل شکست و سرافکندگی را نداشت، بدون خداحافظی از مادر خود راهی دیار هندوستان ­شد.

 

خلاصه­ پایان داستان

 شهریار پس از مدت­ها نبرد در هندوستان و به دست آوردن غنایم بسیار، با درویشی بریده از دنیا آشنا شد. وی پس از مدت­ها همنشینی با درویش، شیفته­ صفای درونی و خلوص نیت او شد؛ آنچه از مال و ثروت دنیا به دست آورده بود به سپاهیانش بخشید و همه را از غنایم بی­نیاز کرد. شب هنگام بدون این‌که کسی را از رفتن خود آگاه کند، به همراه درویش عازم کوه شد. برف زیادی در کوه باریده بود و راه­ رفتن را بسیار دشوار می­کرد. هنگام صبح شماری از یاران بسیار نزدیک شهریار که از مدت­ها متوجه تغییر حالات درونی او شده بودند، به دنبال رد پای او عازم کوه شدند اما نتوانستند نشانی از او و درویش بیابند. پس از مدتی درویش درگذشت اما پیش از مرگ راهی را به شهریار نشان داد که برای رسیدن به سعادت ابدی باید از آن می­گذشت.

شهریار خوب می­دانست برای رسیدن به سعادتی که درویش از آن سخن می­گفت باید از راهی دشوار بگذرد و سختی­های بسیار تحمل کند؛ بنابراین پس از به خاک سپردن درویش راهی شد. در خان1 اول، دو پلنگ درنده را از میان برداشت. در خان دوم، گرگ سخن­گو را با ضربه­ گرز ­کشت. در خان سوم، جادوی زن جادوگر را باطل و او را اسیر کرد. در خان چهارم، اژدهای دمنده را پس از سه روز نبرد از پا درآورد. در خان پنجم، بر خواب مرگ2پیروز ­شد و سرانجام در خان ششم دیو را از میان بر­داشت. پس از پیروزی بر دیو، شهریار رهسپار راهی ­شد که کسی از آن خبر ندارد. برخی می­گویند او به کوه شهریاری بازگشت و در همان‌جا نیز مرد.

عظیم جباره ناصرو - بررسی تحلیلی آغاز و پایان منظومه‌ شهریارنامه بر اساس روایتی نقالی