- ب ب +

نظریه رمان

اصلی‌ترین تأثیر فلسفی لوکاچ مربوط به حوزه آلمان است. او در حلقه فکری هایدلبرگ که ماکس وبر در طول سالیان ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۸ به دور خود گرد آورده بود شرکت داشت.
برجسته‌ترین اثر لوکاچ پیش از پیوستن او به مارکسیسم، «نظریه رمان» (۱۹۱۶) است که تحت تأثیر نظریات اعضای آن حلقه نظیر جورج زیمل صورت گرفته‌است. آن‌ها نگرش انتقادی سنگینی نسبت به مدرنیته‌ای که عقلانی و بی‌روح دیده می‌شد شکل داده بودند، به همراه تأکیدی نوکانتی بر تمایز شدید بین واقعیات و ارزشها، به‌طوری‌که ارزش‌های صحیح از دستیابی به تحقق عملی ناتوان انگاشته می‌شدند.
 
نظریه­ ی رمان» در مقایسه با اثری فرمالیستی هم­چون «بلاغت داستان» وین بوث و یا «وانموده­ ها»ی آوئرباخ که دیدگاه سنتی­تری نسبت به تاریخ دارد، افراطی­تر است. در «نظریه­ ی رمان» پدیدارشدن رمان به عنوان اصلی­ترین ژانر ادبی دنیای مدرن نتیجه­ ی تغییر ساختاری آگاهی بشری است و تحول آن نمایانگر تغییر شیوه­ای است که انسان توسط آن خودش را در ارتباط با همه­ ی مقوله­ های هستی شناسایی می­کند. لوکاچ در این مقاله نه نظریه­ای جامعه­ شناختی به ما عرضه می­کند که در آن روابط میان ساختار و تحول رمان و جامعه وارسی شده باشد و نه نظریه­ای روان­شناختی عرضه می­دارد که رمان را در پرتو روابط انسانی توضیح دهد. و نه حتی او را در حال اعطای استقلال به نوعی از مقوله­‌های صوری می­یابیم که مستقل از هدف کلی­تری که آن­ها را ایجاد کرده است به خودشان حیات می­بخشند. در عوض او به سمت کلی­ترین سطح ممکن تجربه می­رود سطحی که در آن استفاده از اصطلاحاتی هم­چون تقدیر، خدایان، هستی و غیره از تمامی جهات به نظر طبیعی می­رسند. خزانه­ ی لغات و طرح تاریخی این کار متعلق به حدسیات زیبایی­شناختی اواخر قرن نوزدهم است و به راستی صورت­بندی لوکاچ درباره­ی تمایز میان ژانرهای اساسی، همواره یادآور نوشته­ های فلسفی شیلر است.
تمایز میان حماسه و رمان مبتنی بر تمایز میان ذهن هلنی و ذهن غربی است. لوکاچ این تمایز را درست مثل شیلر از منظر مقوله ­ی ازخودبیگانگی بیان کرده و آن را ویژگی درون­­ذاتی آگاهی انعکاسی قلمداد کرده است. توصیف لوکاچ درمورد ازخودبیگانگی رسا و شفاف است اما چندان اصیل به­ نظر نمی­رسد، نظیر این نکته را در توصیف آغازین مقاله­­ ی او درباب وحدتِ یک­پارچه ­ی یونانِ آرمانی می­توان یافت. ماهیت اصیلِ وحدت­ بخشی که ما را احاطه کرده در «زمانه­ ی مقدس… روزگاری که آتشی که در روح ­ما زبانه می­کشید از جوهر آتش ستارگان بود» و امروز به تکه ­پاره­هایی بدل شده که « چیزی نیستند جز صورت­هایِ تاریخیِ بیگانگی میان انسان و کارهایش». آن­چه را که درپی می­آید می­توان در میان نقل ­قول­های غم­گنانه­ ی اوایل قرن نوزدهم جای داد: «فرد حماسی، قهرمان رمان، از بیگانگی با جهان بیرونی زاییده می­شوند. تا زمانی که جهان به صورت درونی واحد بود هیچ تمایز کیفی میان ساکنانش وجود نداشت. همه می­توانستند قهرمان باشند یا سفله، ارزشمند یا جنایت­کار. بزرگ­ترین قهرمان یک سر و گردن از دیگران بالاتر بود و حتی احمق­ها هم درخشان­ترین کلماتِ خرد را درمی­یافتند. استقلال درونی تنها زمانی ممکن و ضروری می­شد که تفاوت انسان­ها به گونه­ای نفوذناپذیر رشد می­یافت. زمانی که خدایان سکوت را پروردند و هیچ قربانی و عبادتی قادر نبود زبانشان را بگشاید، زمانی که جهانِ عمل پیوندش را با خود از کف داد، انسان پوچ و بی­قدرت وانهاده شد. بی آن­که بتواند معنای واقعی کرده­ی خویش را به کف آرد…. این زمانی بود که صورت درونی و واقعه برای همیشه از هم جدا شدند» در این جا بیش از مارکس به شلر نزدیک شده­ایم.