اهمیت استنباط در درک زبان
یکی از سؤالهای قدیمی در روانشناسی و زبانشناسی مربوط به رابطهی زبان و تفکر است. آیا زبان تنها شرط وجود فعالیتهای عالی ذهن مانند تفکر، تجرید، تعمیم، استدلال، قضاوت و مانند آن است؟ آیا اگر ما زبان نمیآموختیم، از این فعالیتهای عالی ذهن بیبهره میبودیم؟ چنانچه بر اثر بیماری یا تصادف قدرت سخنگفتن را از دست بدهیم، آیا قدرت تفکر را نیز از دست خواهیم داد؟ این سؤالها تازگی ندارد و از دیرباز توجه فیلسوفان و متفکران را به خود مشغول داشته است. افلاتون معتقد بود که هنگام تفکر روح انسان با خودش حرف میزند. واتسُن، از پیشروان مکتب رفتارگرایی در روانشناسی، این مطلب را به نحو دیگر بیان کرده است. او معتقد است که تفکر چیزی نیست مگر سخنگفتن که به صورت حرکات خفیف در اندامهای صوتی درآمده است. به عبارت دیگر، تفکر همان سخنگفتن است که وازده میشود و به صورت حرکات یا انقباضهایی خفیف در اندامهای صوتی ظاهر میشود. بر اساس شواهد موجود امروز گرایش بر این است که به این سؤال پاسخی از اینگونه داده شود: نه، زبان تنها شرط و تنها عامل مؤثر در تفکر نیست، ولی قطعن عامل بسیار مهمی در این فعالیت ذهنی است. تفکر بدون زبان نیز امکان دارد، ولی زبان دامنهی آن را میگستراند و به آن ابعادی تازه میبخشد.
باری، دربارهی نقش زبان در تفکر سخن بسیار گفته شده است، اما آنچه کمتر مورد بررسی قرار گرفته و کمتر دربارهی آن کندوکاو شده طرف دیگر قضیه، یعنی نقش تفکر در زبان است. ما میخواهیم در اینجا موضوع را از این دیدگاه بررسی کنیم و مخصوصن اهمیت استنباط را در درک زبان مورد توجه قرار دهیم.
ما در نقش شنونده (یا خواننده) برای فهمیدن مقصود گوینده بیش از آنکه تصور میشود از اطلاعات و بهویژه از قدرت استنباط خود مایه میگذاریم، و این کار را آنقدر مکرر و مداوم انجام میدهیم که خود از چندوچون آن آگاهی نداریم. گوینده نیز که در تفهیم مطالب عادی خود با اشکالی مواجه نمیشود تصور میکند آنچه را باید بگوید گفته است و از تلاش شنونده برای پر کردن خلأهای اطلاعاتی که در گفتههای او وجود دارد، آگاهی ندارد. با تجزیه و تحلیل جملههای عادی زبان بر مبنای قواعد منطق آشکار میشود که حتا در سادهترین آنها خلأ اطلاعاتی وجود دارد که جبران آن مستلزم تلاش ذهنی از جانب شنونده است. مثلن هیچ فارسیزبانی در درستی این جمله تردید نمیکند و در فهم آن نیز با اشکالی مواجه نمیشود: «احمد هم آدم است، او هم یک روزی میمیرد.» با این همه، منطق نمیتواند این حکم را بپذیرد، زیرا در آن شکافی وجود دارد که پریدن از آن برای منطق امکانپذیر نیست. برای آنکه این حکم از لحاظ منطق معتبر باشد باید ساخت صوری آن چنین باشد: احمد آدم است، آدمها همه میمیرند، احمد هم یک روزی میمیرد. «آدمها همه میمیرند» امری است که گوینده اطلاع از آن را برای شنونده بدیهی پنداشته است و شنونده نیز تلویحن این فرض را پذیرفته و با دانش قبلی خود این خلأ را پر کرده است. ولی قواعد منطق چنین کاری را مجاز نمیشمارند.
به مثال دیگری توجه کنید که خلأ اطلاعاتی در آن بیشتر و توقع از خواننده به نسبت بیشتر و کار او دشوارتر است. شخصی را در نظر بگیرید که رادیویی در دست دارد و به آن ور میرود. دوستش به او میگوید «صدای امریکا را بگیر» و او جواب میدهد «موج کوتاه ندارد»، و سپس گفتوگو تمام میشود. ظاهرن بین این دو جمله رابطهای وجود ندارد که به یک نتیجهگیری منطقی بینجامد، ولی پس از آنکه خلأهای اطلاعاتی که بدیهی فرض شدهاند پر شدند، رابطهی منطقی برقرار میشود. در اینجا فرض بر این است که شنونده سه چیز را میداند و ازاینرو ذکر آنها لازم نیست. یکی اینکه «صدای امریکا» برنامههای خود را با فرکانسهایی میفرستد که آنها را اصطلاحن موج کوتاه میگویند. دیگر اینکه برای گرفتن فرکانسهای موج کوتاه رادیویی لازم است که مجهز به گیرندهی این فرکانسها باشد، یا به عبارت دیگر، موج کوتاه داشته باشد. و سوم اینکه چون رادیوی مورد بحث «موج کوتاه ندارد» پس نمیتواند «صدای امریکا» را بگیرد.
گاهی میزان اطلاعات فرضشده بین گوینده و شنونده بهقدری زیاد است که اگر فرد ثالثی به آن گفتوگو گوش بدهد، هیچ چیز دستگیرش نمیشود. مثلن به این گفتوگو توجه کنید:
- الف: سرم بهشدت درد میکند.
- ب: خوب، باید هم درد بکند.
- الف: بعضیها اصلن فکر ندارند.
- ب: به هر حال، باید یک جوری سعی کنی که تکرار نشود.
ظاهرن هیچ نوع ربطی بین این جملهها وجود ندارد، ولی وقتی خلأ اطلاعاتی که بدیهی فرض شده است پر شد، ارتباط کافی بین آنها برقرار میشود. گوینده «الف» به این دلیل «سرش بهشدت درد میکند» که شب پیش ساعت ۵/٣ بعد از نیمهشب خوابیده و صبح هم ساعت ۵/۷ سر کارش حاضر شده است. شنونده «ب» که از این کمبود خواب خبر دارد و نیز میداند که کمخوابی گاهی موجب سردرد میشود، تعجب نمیکند و جواب میدهد «باید هم درد بکند.» اما علت دیرخوابیدن گوینده «الف» وقتی معلوم میشود که بدانیم مهمان مزاحمی به دیدن او آمده و تا دیروقت (حدود ۵/٣ بعد از نیمهشب) نشسته است، بدون توجه به اینکه میزبان باید صبح روز بعد ساعت ۵/۷ سر کارش حاضر باشد. از اینجاست که او گله میکند که «بعضیها اصلن فکر ندارند.» شنونده «ب» که ماجرا را میداند، گفتوگو را درز میگیرد و میگوید «باید یک جوری سعی کنی که تکرار نشود.» نباید تصور کرد که این گفتوگو استثنائی است. اگر ما به گفتوگوی روزمرهی مردم گوش بدهیم، نظایر آن را بسیار میشنویم، و ازاینرو است که گاهی میگوییم «نفهمیدم راجع به چی صحبت میکردند.»
در کاربرد زبان، اصلی ننوشته ولی تفهیمشده و پذیرفته وجود دارد که میگوید: «لازم نیست گوینده آنچه را که مخاطب از پیش میداند برای او تکرار کند.» این همان اصلی است که از آن به نام «اصل کمکوشی»، «اصل کمترین تلاش» یا «اقتصاد زبانی» یاد میکنند. این اصل، علاوه بر آنچه پیشتر گفته شد، پیامدهای زیادی دارد که بد نیست به دو سه مورد آن اشاره کنیم.
یکی از این پیامدها تغییر در ساخت زبان، و بهویژه کوتاهشدن زنجیرههای طولانی زبان است. مثلن در تهران پدیدهای وجود دارد به نام «محدوده طرح ترافیک» و «ساعات ورود به محدوده طرح ترافیک». چون تهرانیها، و بهخصوص دارندگان اتومبیل، با معنا و مفهوم این عبارات آشنا هستند، این زنجیرهی نسبتن طولانی را به لفظ «طرح» تقلیل دادهاند. مثلن میگویند «لالهزار توی طرح است»، «طرح از ساعت ۵/٦ شروع میشود»، «اگر بخواهی به طرح برنخوری باید قبل از ساعت ۵/٦ توی بولوار باشی» و نمونههای دیگر از این دست. به عنوان مثال دیگر، زنجیرهی طولانی «اتوبوس شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه» برای بسیاری از تهرانیها کوتاه شده و به لفظ «واحد» تقلیل یافته است. کرارن شنیده میشود که مردم میگویند «بیا با واحد برویم» یا «بیا واحد سوار شویم» و نمونههای دیگری از این قبیل. این چیزی نیست که منحصر به زبان فارسی باشد. بر اساس همین قاعده، زنجیرهی طولانی chemin de fer metropolitain در فرانسه به metro تبدیل شده است.
نتیجه دیگری که از این اصل گرفته میشود این است که نویسنده یا سخنران چهقدر از مخاطب (شنونده یا خواننده) انتظار یا توقع داشته باشد. هر قدر خلأ اطلاعاتی زیادتر باشد، بار مخاطب سنگینتر خواهد بود. استفادهی عملی که از این بحث نظری میتوان برد، این است که سخنران یا نویسنده باید مخاطب خود را بشناسد و بداند چهمقدار آگاهی را باید برای او بدیهی فرض کرد. هنگام نوشتن کتاب یا مقاله نویسنده باید یک مخاطب فرضی را با اطلاعات کم و بیش معینی در نظر بگیرد و همواره او را پیش رو داشته باشد. مثلن از نظر من، مخاطبان این مقاله کسانی هستند که زبانشناس حرفهای یا دانشجوی زبانشناسی نیستند، ولی ضمنن افرادی هستند که به مسائل زبان و زبانشناسی علاقهمند هستند و آگاهی لازم را برای درک این بحث دارند. اگر قرار بود مخاطبان این مقاله زبانشناسان و دانشجویان زبانشناسی باشند، بسیاری از این توضیحات و مثالها زاید بود و، در سطحی بالاتر، شاید این مقاله نباید نوشته میشد، چون برای یک زبانشناس حرفهای احتمالن این مقاله سر تا پا حشو است. نکتهی دیگری که در همین زمینه قابل ذکر است، این است که نویسنده یا سخنران گاه ممکن است در تشخیص خط ارتباط با مخاطب خود دچار اشتباه شود و یا اصولن به این امر مهم توجهی نداشته باشد. اگر میزان اطلاعات مخاطب را دستکم گرفته باشد، خواهند گفت «توضیح واضحات بود» یا «حرف مهمی نزد». از سوی دیگر، اگر انتظار یا توقع او از مخاطب بیش از حد واقعی باشد، خواهند گفت حرف او «مغلق بود»، «سنگین بود»، «گنگ بود» یا «نمیشد از آن سر درآورد». بنابراین، پیداکردن این خط ارتباط و حرکتکردن روی آن در کار نویسندگی بسیار مهم است و چهقدر مفید میبود اگر نویسندگان (منظور خالق آثار هنری نیست) در پیشگفتار کتابشان اشاره میکردند که چه نوع مخاطبی را در نظر داشتهاند.
یکی دیگر از پدیدههایی که نشان میدهد زبان از «توضیح واضحات» پرهیز میکند، یا دستکم اکراه دارد، کاربرد ضمیر است. بنابر ملاحظات آماری که روی بسیاری از زبانها صورت گرفته است، کاربرد ضمیر سوم شخص مفرد و نیز ضمایر اشاره (این، آن) از پر بسامدترین کلمات هستند. دلیل این امر واضح است: وقتی شخصی یا مطلبی برای گوینده و شنونده از پیش شناخته شده یا آشنا باشد، دیگر تکرار نام آن شخص یا چیز یا آن مطلب ضرورتی ندارد و خلاف اصل کمکوشی است. بنابراین، ذکر ضمیری که فقط اشارهای به آنها داشته باشد، کافی به نظر میرسد. ازآنجاکه کاربرد ضمیر به جای تکرار مرجع ضمیر یکی از همگانیهای زبانی است، یعنی در همهی زبانها مشاهده میشود، باید آن را جدی گرفت و یکی از ویژگیهای پیوند ذهن و زبان انسان به شمار آورد.
یکی دیگر از این ویژگیهای همگانی، حذف به قرینه است. مثلن به جای اینکه گفته شود: «نمیدانم تو بالاخره تصمیم داری بروی یا تصمیم داری نروی» ترجیح داده میشود که گفته شود: «نمیدانم تو بالاخره تصمیم داری بروی یا نه.» یا اگر کسی بگوید: «من برای دیدن این فیلم حتا حاضرم یک ساعت توی صف بلیط بایستم» و دیگری بخواهد موافقت خود را با او اعلام کند، به جای اینکه تمام آن جمله طولانی را تکرار کند، معمولن میگوید «من هم همینطور» یا «من هم». در زبانهای دیگر وضع کم و بیش به همین منوال است. مثلن در انگلیسی در این مورد میگویند me too، و در فرانسه میگویند moi aussi که تقریبن ترجمه یکدیگر هستند.
یکی از زمینههایی که گوینده بیش از همه وقت به قدرت استنباط مخاطب تکیه میکند، و گاه آن را به چالش میطلبد، کاربرد مجاز در زبان است. مجاز به بیان ساده یعنی ارادهکردن معنایی از لفظ که لفظ خودبهخود نمیتواند چنین معنایی بدهد.
برای یافتن تعبیرات مجازی لازم نیست حتمن به آثار ادبی مراجعه کنیم. زبان روزمرّهی ما پر است از این تعابیر: دور ما را خط بکش، سر به سر ما نگذار، ما را دست نینداز، دردسر درست نکن، او را تو تله انداختند، من را خر کردند، دست از سر او بردار، پاپی او نشو، پای من را میان نکش، درست از آب درنیامد، تو سرش نزن، این حرف را نشنیده بگیر و صدها دیگر از این قبیل. اگر خوب توجه شود، موارد بالا هیچکدام ضربالمثل یا جزو امثال حکم نیستند، بلکه جزو زبان روزمرّهی ما هستند. به این فهرست میتوان تعبیرهای مجازی دیگر را نیز افزود که کاربرد کمتری دارند ولی بسیار عادی هستند. آتش اختلاف را دامن زدن، صورت خود را با سیلی سرخ نگاه داشتن، با طناب کسی توی چای رفتن و صدها نمونهی دیگر. بسیاری از شعارها و آگهیهای تجاری نیز از کاربرد عبارتهای مجازی بهره میجویند: با افتتاح حساب قرضالحسنه در بانک... آیندهی خود و فرزندانتان را تأمین کنید! متأسفانه آمار دقیقی در دست نیست ولی بهاحتمالقوی قسمت اعظم گفتار روزمرّه ما را همین تعبیرات مجازی تشکیل میدهند.
اکنون ببینیم شنونده (یا خواننده) یک عبارت مجازی را چهگونه درک میکند. (ما از این پس با اندکی تسامح لفظ «استعاره» را به جای «عبارت مجازی» به کار میبریم، گو اینکه درست نیست زیرا «مجاز» مفهومی وسیعتر از «استعاره» دارد و شامل «تشبیه» و بسیاری دیگر از شگردهای زبانی نیز میشود.) مثلن وقتی کسی میگوید: «احمد الاغ است» در ذهن شنونده چه میگذرد؟ نخست اینکه شنونده میداند که گوینده قصد دروغگویی یا شوخی و مزاح ندارد. دوم اینکه میداند که «احمد» به معنی فیزیکی کلمه «الاغ» نیست. در اینجا، شنونده با توجه به موارد مشابهی که با آن روبهرو شده است، به این نتیجه میرسد که گوینده استعارهای به کار برده است: منظور گوینده این است که «احمد» برخی از ویژگیهای الاغ را دارد؛ و چون در فرهنگ ما ویژگی برجستهی «الاغ» حماقت است، پس منظور گوینده از «احمد الاغ است» این است که «احمد احمق است». نکتهی مهم دیگر اینکه گوینده نیز میداند که شنونده سخن او را به معنی لفظی آن نخواهد گرفت. در واقع او تلویحن به قدرت استنباط شنونده تکیه میکند. بهطورخلاصه اینکه تکیه بر استنباط درست مخاطب، اساس کاربرد مجاز در زبان است. اگر قرار بود که مخاطب فقط به لفظ تکیه کند و از فهم و شعور خود چیزی مایه نگذارد، کاربرد هر نوع مجازی در زبان ناممکن میگردید. مواردی که تاکنون ذکر شدند، به علت کثرت استعمال، صورت کلیشه پیدا کردهاند و ازاینرو به تلاش ذهنی زیادی از سوی مخاطب نیاز ندارند. مشکل موقعی آشکار میشود که پای استعارههای ابتکاری به میان بیاید، و کاربرد اینگونه استعارهها معمولن، یا بیشتر، در نوشتههای ادبی است (که به بحث آن خواهیم پرداخت).
اینکه گاه مخاطب باید برای پرکردن خلأ اطلاعاتی از خود مایه بگذارد و این کار به تلاش ذهنی نیاز دارد، با دقت آزمایشگاهی اندازهگیری شده است. یکی از عوامل مهم زمان است: اگر شما در درک مطلبی با اشکال مواجه شوید و مجبور به تلاش ذهنی گردید به زمان بیشتری نیاز دارید تا اگر مطلب صاف و ساده باشد و به تلاش ذهنی نیاز نداشته باشد. در یک آزمایش ساده (میلر، ١٩٨١) (١) از گروهی داوطلب خواستند که دو جفت جمله زیر را به دنبال هم بخوانند و وقتی آنها را درک کردند علامت بدهند. آزمایشگران زمان بین عرضهی جملهها و درک آنها را اندازه گرفتند. این دو جفت جمله از این قرار بودند:
١) جان نوشابه سفارش داد. نوشابه گرم بود.
٢) جان غذا سفارش داد. نوشابه گرم بود
در دو جمله اول خلأ اطلاعاتی وجود ندارد، ولی در دو جمله دوم چنین خلأیی وجود دارد: شنونده باید استنباط کند که جان همراه با غذای خود نوشابه سفارش داده است و آن نوشابه گرم بوده است. آزمایش نشان داد که پیدا کردن و پر کردن این خلأ اطلاعاتی به وقت بیشتری نیاز داشت که با معیارهای دقیق این نوع آزمایشها بسیار در خور توجه بوده است. این آزمایش نشان میدهد که نقش مخاطب در درک زبان یک نقش پذیرا نیست، بلکه درک جملههای روزمره زبان اغلب به تلاش ذهنی شنونده یا خواننده نیاز دارد.
آنجا که قدرت استنباط مخاطب بیش از همه جا به چالش کشیده میشود، زمینهی ادبیات و بهخصوص شعر است. شعر، و نه نظم، قلمرو خیال است؛ جایی است که دیوارهای واقعیت فرو میریزد و اندیشه در آسمانی بیکران آزادانه به پرواز درمیآید. ولی این بدان معنی نیست که هر وقت «دیوارهای واقعیت فرو ریخت، و اندیشه در آسمانی بیکران آزادانه به پرواز درآمد» شعر به وجود میآید. به بعضی از بیماران اسکیزوفرنیک نیز این حالت دست میدهد، ولی آنها شعر نمیگویند، یاوه میگویند. خلاقیت شاعرانه بیش از همه به شاعر بستگی دارد؛ به بینش او بستگی دارد؛ به برداشت خاص او از رویدادهای ساده یا «بیاهمیت» بستگی دارد... و سرانجام به زبانی بستگی دارد که برای بیان شعر خود برمیگزیند. و این نکتهی آخر است که با موضوع این مقاله ارتباط پیدا میکند.
تمایز بین نظم و شعر تمایزی است معتبر. شعر یک کار معناشناختی است که در آن شگردهای معنایی، و بهویژه استعاره، نقشی بسیار مهم دارد، درحالیکه نظم یک مسالهی صوری است که با آرایش لفظ سروکار پیدا میکند. اگر این تمایز را بپذیریم، دیگر مهم نیست که شعر در چه قالبی بیان شود. از این دیدگاه، نثری که دارای ویژگیهای شعری باشد نیز شعر به حساب میآید و حتا لازم نیست برای متمایزکردنش آن را «نثر شاعرانه» بنامیم. در نظم از لحاظ معناشناسی رمزورازی نیست، درحالیکه «شعریت» شعر به شگردها و رمزورازهای معناشناختی آن است. به همین دلیل بسیاری از قطعات منظوم را میتوان به نثر برگردانید، چنانکه گویی از اول به نثر نوشته شدهاند، درحالیکه دربارهی شعر چنین کاری معمولن ممکن نیست. مثلن قطعهی زیبایی که پروین اعتصامی تحت عنوان «کودک یتیم» سروده است، نظم است:
کودکی کوزهای شکست و گریست/ که مرا پای خانهرفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پرسد/ کوزه آب از اوست از من نیست
ولی قطعهای که خانم سیمین بهبهانی تحت عنوان «با شعر و زیستن» به صورت مقدمه بر کتاب «دشت ارژن» خود نوشته است شعر است:
«وقتی که ستارهها در چشمت میخندند، و آب در صدف دندانهایت تکان میخورد، و خندهات نور و نسیم را به ارمغان میآورد، و گونههایت سرخی مواج شفق را بازمیتابد، چه خوب میتوانی از خود بگویی!...»
چنانکه مشاهده میشود، این قطعه پر است از استعاره، بهطوریکه اگر خواننده از قدرت استنباط خود کمک نگیرد و گره این استعارهها را نگشاید نمیتواند آن را درک کند. سؤال درخورتوجهی که اینجا میتوان مطرح کرد، این است: خوانندهها چهگونه این استعارهها را تعبیر میکنند و آیا تعبیرات آنها یکسان است یا نه؟ من به عنوان آزمایش از چند نفر خواستم بهطورکتبی توضیح بدهند که مقصود نویسنده از «وقتی که ستارهها در چشمت میخندند، و آب در صدف دندانهایت تکان میخورد» چیست، یا به بیان دیگر، ساخت استعارههای نویسنده را شرح بدهند، تا شاید بتوان گفت آن عبارت را چهگونه درک میکنند. ما در زیر چند مورد از این اظهارنظرها را عینن نقل میکنیم:
«وقتی که چشمان تو مانند ستارههای آسمان در شب برق میزند- برقی سوسوزننده که به خندههای ریز و متناوبی میماند؛ و آنگاه که سفیدی صدفگونهی دندانهایت مانند سطح زلال و مواج آب در زیر نور آفتاب میدرخشد...»
دیگری چنین تعبیر کرده است:
«درخشش و برق چشمهایت به چشمکزدن ستارهها شبیه است (چشمکزدن ستارهها نیز همان خندهی آنهاست)، و همانطور که آب دریا از روی صدف میگذرد و صدف روشن و زیبا به نظر میآید، دندانهای تو نیز شبیه آن صدف برّاق و زیباست.»
دیگری چنین تعبیر کرده است:
«چشمها به آسمان تشبیه شدهاند، آسمانی پرستاره؛ ستارهها نیز انسان انگاشته شدهاند، ازاینرو میتوانند بخندند. دهان به دریا تشبیه شده است، و دندانها به صدف در زیر تکانههای آب.»
دیگری با تفصیل بیشتر تعبیر زیر را ارائه کرده است:
«١) "ستارهها میخندند" خود یک استعاره است که منظور از آن "ستارهها میدرخشند" است. ٢) ستارهها واقعن در چشم او جای ندارند، بلکه خصوصیتی از آنها مورد نظر است و آن درخشندگی است. ٣) در این مرحله با تشبیهی سروکار داریم که وجهشبه (درخشندگی) و ادات تشبیه "مانند یا مثل" از آن حذف شده است. ۴) پس از بازسازی این تشبیه، جملهای از اینگونه به دست خواهیم آورد: "درخشش چشمانت مانند درخشش ستارگان است." عبارت دوم "و آب در صدف دندانهایت تکان میخورد" نیز تشبیه است که پس از بازسازی عناصر محذوف آن به جملهای از اینگونه تبدیل خواهد شد: "مینای دندانهایت آنچنان سفید و شفاف و روشن است که تکانخوردن بزاق دهانت بر روی آنها شبیه به تکانخوردن آب دریا بر روی صدفهای ساحلی است."»
چنانکه ملاحظه میشود، پاسخها، درعینحالکه وجوه تشابه زیادی دارند، تفاوتهایی نیز دارند. مثلن در یک مورد، پاسخدهنده به ستارهها شخصیت میبخشد و برای یک لحظه در دنیایی غیرواقعی آنها را انسانهایی مجسم میکند که میتوانند بخندند؛ درحالیکه در موارد دیگر، پاسخدهندگان به دنبال کشف تشبیههایی هستند که در زیربنای این استعارهها قرار دارند. یا فقط در یک مورد تکانخوردن بزاق روی مینای دندانها به ذهن خواننده آمده و آن را بخشی از تشبیه به حساب آورده است؛ درحالیکه در هیچ مورد دیگر، بر خورد آب دهان با مینای دندان از ذهن کسی نگذشته است. این اشتراک و اختلاف نشانهی موفقیت یک کار ادبی است. در یک اثر شاعرانه، همه چیز گفته نمیشود؛ فقط آن اندازه گفته میشود که خواننده یا شنونده بتواند خط ارتباطی با خالق اثر برقرار کند، ولی درعینحال آنقدر هم آزادی داشته باشد که بتواند خود تاحدی آفریننده باشد و در تعبیر نهایی سهمی داشته باشد. داریوش آشوری در مقالهای با عنوان «در پی گوهر شعر» (٢) آنجا که شعر «هنوز در فکر آن کلاغم...» اثر شاملو را تجزیه و تحلیل میکند، این نکته را خوب بیان کرده است:
«اما غارغار کلاغ لفظ نیست و دلالت مستقیم ندارد، رمز است؛ رمزی که اگر آن را به لفظ بدل کنیم، آن را تنها به یکی از دلالتهای ممکنش فرو کاستهایم. رمز را باید واگذاشت تا هر کس دلالت خود را از آن بگیرد، تا در هر فضای تجربی تازه هر بار از نو معنادار شود و اگر آن را به یکی از دلالتهای ممکنش فروکاهیم و بکوشیم رمز را یکباره در لفظ بگنجانیم، آن سرچشمه تهینشدنی معنایی را کور کردهایم و یک بار برای همیشه ذخیرهی حیاتیش را کشیدهایم و به چیزی "اینجایی و اکنونی" و، در نتیجه، محدود و اندکمایه بدل کردهایم.»
بنابراین، در یک اثر هنری همه چیز بیان نمیشود و سهمی نیز برای تعبیر و تفسیر و خلاقیت مخاطب باقی میماند. اما این امساک در بیان، این استعارهپردازی، این رازورزی، و این کاربرد زبان شخصی نباید تا آنجا پیش رود که مخاطب نتواند هیچ خط ارتباطی با خالق اثر برقرار کند. به نظر من بعضی از شعرهای شاملو به این قطب متمایل میشوند، به طوری که گاه جز کسانی که با آثار شاملو کاملن آشنا هستند و زبان او را میدانند، دیگران– حتا خوانندگان با هوش شعر نو– از خواندن آنها چیزی دستگیرشان نمیشود. ولی آوازه شاملو به عنوان یک شاعر تراز اول کار خود را میکند: چون، این شعر شاملو است و سابقه نشان داده است که شعر شاملو از عمقی برخوردار است، پس خواننده خود را مجبور میبیند هرطورشده برای آن معنایی پیدا کند و بهنحوی خود را قانع کند که شعر را «فهمیده» است، درحالیکه ممکن است چنین نباشد. ناگفته نماند که همانگونه که شعرگفتن کار همه کس نیست، شعرخواندن و فهمیدن آن نیز کار همه کس نیست. توقع بیجایی است اگر کسی بخواهد شعر شاملو را مانند روزنامه بخواند و بفهمد. بااینهمه، برخی از شعرهای شاملو آنچنان رازورزانه است که فهم آن از عهدهی بعضی از شعرخوانان حرفهای نیز برنمیآید.
چنانکه گفتیم، در زمینهی ادبیات و بهویژه شعر است که مخاطب باید بیش از هر جای دیگر از قدرت استنباط خود کمک بگیرد. گره شعر و درعینحال زیبایی آن به کاربرد استعاره و انواع آن بستگی دارد. در اینجا میتوان این سؤال را مطرح کرد: چرا ما باید این رنج را بر خود هموار کنیم و گرههایی را که هنرمند آگاهانه در کارش انداخته است دانهدانه باز کنیم؟ برای اینکه ما از این «ژیمناستیک» ذهنی که خالق اثر ما را به آن مجبور میکند، لذت میبریم. چرا از این «ژیمناستیک» ذهنی لذت میبریم؟ نمیدانیم. شاید در آینده بفهمیم. شاید چیزی است در ساخت ذهن ما. فعلن میتوانیم بگوییم که همین لذت است که ما را به خواندن آثار ادبی میکشاند و همین چالش است که نویسنده را به خلق آنها وادار میکند.
دکتر محمدرضا باطنی