بحرانِ تفرّق در نظام علوم
«منطقیات. طبیعیات. الهیات. مدنیات».این ترتیبِ علوم نزدِ فیلسوفان مشاء است. گذشته از تدوین گران آثار فلسفی ارسطو در دورۀ باستان، ابن سینا نیز دایره المعارف شفا رابا همین ترتیب تنظیم میکند. اکنون به تنظیم علوم نزد هگل آنگونه که در "دایره المعارف علوم فلسفی" مدون شده دقت کنید: منطقیات. طبیعیات. علوم روحی. (که بترتیب به ساحاتِ "فی نفسه"، "لغیره" و "فی نفسۀ لنفسه" می پردازند).
در همینجا با اندکی دقت نه تنها به عظمت و ماهیتِ اندیشۀ هگل، بلکه به عظمت و ماهیتِ رخداد "مدرنیته" آنگونه که هگل صورتبندی کرده است میتوان پی بُرد. علم الهیات در فلسفۀ مدرسی شامل دو بخش بود: الهیات اعم و الهیات اخص. موضوعِ علم نخست "وجود" است، و موضوع الهیات اخص "خدا و مفارقات". دو پرسش لاینحل در فلسفۀ مدرسی، نخست این بود که: آیا منطق علم به چیزیست یا صرفا ابزار است؟ و دوم اینکه: مابعدالطبیعه علم به وجود است یا به اشرف موجودات؟ دو اصلاح بنیادین هگل در نظام علوم فلسفی، دقیقا همین دو نقطۀ آسیب پذیر را نشانه میرود و دو اقدام بنیادین او برای اصلاح نظام علوم این است:
1-الهیات به معنای اعم با منطق ادغام میشود. (زیرای قوانین فکر همان قوانین وجود است و لذا منطق همان وجودشناسی)
2-الهیات به معنای اخص با "مدنیات" ادغام میشود. (زیرا خدا و مفارقات برای هگل هیچ نیست جز "اومانیته" و موسسات روحی که برترینِ آنها "دولت" است. آنچه حکمای اوایل مفارقات و نفوس فلکی مینامیدند و آنچه ارسطو آن را اندیشۀ خود اندیش مینامید و جایگاه آنها را در افلاک و آسمان میپنداشتند، برای هگل همان روح مطلق است که به دلیل از خود بیگانگی، در حکمت باستان خود را ذیلِ ایدۀ طبیعت میشناسد. نفس فلکی با رسیدن به مرتبۀ خودآگاهیِ تام، گویی از آسمان به زمین باز میگردد، و به صورت "دولت" متجلی میشود. و این یعنی تمامیت یافتن خودآگاهی در تاریخ). با ادغام و اندماجِ "الهیات اخص" و "علوم مدنی" ساحتی پدیدار میشود که آنرا "ساحت تاریخ" مینامیم، و علمِ متکفل شناختِ آنرا علوم انسانی یا علوم تاریخی یا روحی (GeschichtsoderGeisteswissenschaften). بدین معنا علوم انسانی بنیان مابعدالطبیعی خود را در "الهیات اخص" و "سماویات" دارد.
با این اصلاحاتِ هگل، یعنی دو شقه کردن الهیات، سپردن "امور عامه" به منطق و سپردن "الهیات اخص" به علوم مدنی، سیستم علوم به اوج تمامیت و خودبسندگی میرسد. "منطقیات، طبیعیات، الهیات، مدنیات" در هگل جای خود را به "علم منطق، علم طبیعی، علم روحی". این نقطۀ اوج و تمامیت یافتن علوم دقیقاَ نقطۀ فروپاشی و تفرّق علوم است. زیرا معنای واحدی که وحدت و انسجام نظام علوم را در فلسفۀ مشاء ضمانت میکرد، در اینجا مفقود میشود، و همانگونه که هایدگر در اول پیشگفتار هستی و زمان بدرستی میگوید: «با هگل وحدتِ هستی در مقابل کثرت مقولات که ارسطو مطرح کرده بود از کف میرود».
با از میان رفتن این "معنای واحد"، علم متافیزیک که متکفل شناخت آن و نیز متضمن وحدت و انسجام نظام علوم بود، جایگاه خود را از دست میدهد، و از این پس فلسفه به عنوان یکی از زیرشاخه های علم تاریخ، صرفا عهده دار شناخت دسته ای از پدیده های تاریخی به نام "نظامهای فلسفی گذشتگان" و پیرایش و تنقیح و تفهیم و در بهترین حالت متکفل "تفسیر" آنها میشود (درست همانگونه که یک مورخ متکفل شناساییِ وقایع تاریخی در گذشته است). با تغییر وظیفۀ فلسفه از "تفکر" به "تتبع تاریخی" است که روز به روز شکاف میان علوم و بیش از همه شکاف میان علوم طبیعی و تاریخی بیشتر و بیشتر شده و نیروی عظیم فکری مکاتب بعد از هگل نیز نه تنها این شکاف و تفرق (این بحران علوم اروپایی به قول هوسرل) را نمیتواند رفع کند، بلکه در خود علوم طبیعی و تاریخی نیز زیرشاخه های مختلف آنها مدام از یکدیگر منفک و متفرق شده و صرفاً به زور نهادی به نام "دانشگاه" و تمهیداتی مانند "علوم میان رشته ای" گردهم آمده تا به بیان هایدگر در کتاب متافیزیک چیست «با نظام دانشگاهها و دانشکده ها نوعی "وحدت تکنولوژیکی" بر رشته های مختلف علوم تحمیل شود».
تفرّق و گسستِ حادث در نظام علوم مختلف، نه یگانه وجه بحران علوم، اما قطعا از مهمترین وجوه این بحران در جهان معاصر است، که فهم آن جز از طریق تفکر هستی شناختی در مبادی تاریخی علوم مدرن و لحظۀ گسست آن از نظام علوم قدما قابل فهم نیست.
حامد روشنیراد