دانی که بر گُلت این بُلبُل چه ناله کُند؟
دانی که بر گُلت این بُلبُل چه ناله کُند؟
اَبلَی الهوی اَسَفا یوم النّوی بدنی
(عشق در روز جدایی، بدنم را پژمرده ساخت)
مولانا
__
کودکی بود
کلمات ما بشنید
هنوز خُرد بود.
از پدر و مادر بازماند
همه روز حیران ما بودی
سر بر زانو نهاده بودی همه روز.
پدر و مادر نمییارستند که با او اعتراض کردن
وقتها بر در گوش داشتمی که او چه میگوید.
این بیت شنیدمی:
«در کوی تو عاشقان پُر آیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
من بر درِ تو مقیم، مادام، چو خاک
ورنه دگران، چو باد آیند و روند»
گفتمی:«باز گوی
چه گفتی؟»
گفت:«نه.»
به هجده سالگی بمرد.
شمس