- ب ب +

دلرُبای روح‌بخش

 دل مدزد از دلربای روح‌بخش
که سوارت می‌کند بر پشتِ رخش
 
سرمدزد از سرفرازِ تاج‌ده
کاو ز پایِ دل گشاید صد گِره
 
با که گویم؟ در همه دِه زنده کو؟
سویِ آبِ زندگی پوینده کو؟
 
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟
 
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می‌آید به دست
 
عشق چون وافی است، وافی می‌خرد
در حریفِ بی‌وفا می‌ننگرد
 
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد
بیخ را تیمار می‌باید به جهد
 
عهدِ فاسد بیخِ پوسیده بُوَد
وز ثمار و لطف بُبریده بُوَد
 
شاخ و برگِ نخل گرچه سبز بود
با فسادِ بیخ سبزی نیست سود
 
ور‌ ندارد برگِ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست 
 
مثنوی معنوی مولانا، تصحیح استاد محمد علی موحد، دفتر پنجم، ابیات ۱۱۶۰ الی ۱۱۷۰.