دانش و عقیده از نگاه افلاطون
افلاطون در منون عقیده(δόξα) را ادراکِ مبهمِ متعلقهایی (ایدهها و حقایق ضروریِ ریاضی) دانست که دانش(σοφία)، فهم روشن و مبرهنی از آنها بود. ولی در جمهوری برای عقیده و دانش متعلقهای متفاوتی در نظر میگیرد، یعنی عقیده را با عالم محسوس مرتبط میداند و دانش را با ایدهها. موضع افلاطون در جمهوری این پرسش را ایجاد کرده که اگر دانش و عقیده دو «نوع»(kind) متفاوتِ دانستن با دو متعلق متمایز هستند، پس چگونه میتوان عقیده را به دانش تبدیل کرد؟ چگونه میتوان عدۀ معدودی از طبقۀ سربازان (که براساس عقیدۀ زندگی میکنند b430) را به مرتبۀ فیلسوف–شاه رساند؟ هیچ راهی برای خروج از غار نمیماند و هیچ پیشرفتی در طول خط حاصل نمیشود (گاتری، جلد پانزدهم: 109).
برخی مفسران از اینجا نتیجه میگیرند که به دلیل قابل جمع نبودن دیدگاه افلاطون در منون و جمهوری، او نظر خویش را در این مورد بهطور کامل تغییر داده است. اما برطبق شواهدی در منون و جمهوری میتوان این تفسیر بدیل را نیز عرضه کرد که تمایز بین دانش و عقیده، تمایزی در «درجه»(degree) است ونه در «نوع». نخست اینکه سقراط در C484 حالتهای ذهن فرد «دوستدار عقیده»(φιλόδοξος) و «دوستدار دانش»(φιλόσοφος) را با حالتهای فرد نابینا و فرد تیزبین مقایسه میکند؛ این دو نوعاً یکی هستند، فرد نابینا نیز مانند فرد تیزبین دارای چشم است، ولی به دلیل فقدان «قوۀ»(δύναμις) بینایی قادر به مشاهدهی همان چیزهایی که فرد تیزبین بدان قادر است، نیست.
ثانیاً افلاطون در d476 و در تمثیل رویا به گونهای صریحتر به این همانندی اشاره میکند. این فقره را عیناً نقل میکنیم:
«درست دقت کن، وقتی که کسی شبیه چیزی را خودِ آن چیز پندارد نه شبیه آن، خواه این حالت در بیداری به او روی دهد و خواه در خواب، آیا چنین حالتی رویا نیست؟».
سقراط در این فقره به یک همانندی اشاره میکند که علت آن «بهرهمندی» جهان محسوس از ایدههاست، یا چنانکه در فایدون میگوید اشیای عالم محسوس «تصویر»ها(εἰκονες) و «نمود»های(εἰδωλα) ایدهها هستند و همواره میکوشند خود را به مرتبهی آنها برسانند ولی هیچگاه موفق نمیشوند. با استناد و اتکا بر این دو شاهد از متن، میتوان گفت میان موضع جمهوری و موضع منون که دلیل تبدیل عقیده به دانش را بیان علت معرفی میکند مغایرتی نیست، چرا که متعلقهای غیرثابتِ عقیده نشانه و نماد، یا ویژگی و شباهتی از واقعیتِ ثابت (ایدهها) را در خود دارند؛ از اینرو کسی که با محسوسات آشنا میشود به گونهای مبهم و ناخودآگاه نخستین گامها را در جهت «بازشناسی»(recognize) ایدهها برمیدارد.
هکفورث برای توضیح این مسئله از مثالی استفاده میکند که بیشباهت به تمثیل رویای افلاطون نیست. هنگامی که به یک سایه یا انعکاس نگاه میکنیم، قاعدتاً به خود شیئی که سایهاش افتاده یا تصویرش منعکس شده توجه نداریم، اما این به معنی توهم و خیال محض بودن سایه یا انعکاس نیست. تقابل سایه یا انعکاس و شی واقعی را میتوان بهعنوان نمادی از ادراک ناقص و ادراک کامل یک ایده در نظر گرفت.
در نتیجه متعلق عقیده نیز (مانند سایه) بهرهای از ایده دارد و لاوجود صرف نیست.