تفاوت فلسفه بحثی صرف با حکمت متعالیه
عارف از رؤیت و شهود حقیقت و فیلسوف از اندیشه و مفاهیم ذهنی برخوردار است.
عارف از یافته خویش سخن می گوید و حکیم از فهمیده خود خبر می دهد.
فلسفه و حکمتِ بحثیِ صرف، با انکار حقایقی که مشهود عارف است و یا بی توجه به آن حقایق شهودی، فقط در محدودهی مفاهیم بحث می نماید ولی حکمت متعالیه، فلسفه ای است که با ارج نهادن به معرفت عرفانی در صدد ترجمهی مفهومی حقایقی می باشد که مشهود اهل عرفان است.وجه ممیّز حکمت متعالیه از فلسفه و حکمتِ بحثی صرف، در هماهنگی و همراهی فکر با شهود است و به همین دلیل حکمت متعالیه به همان نسبت که از فکر متنعم است از ذکر نیز بهره می برد.
پیدایش و بسط حکمت ره آورد تلاشها و کوششهای متألهین از حکما است. حکیم متأله همان عارفی است که مشهود خود را تا آنجا که در وسع مفاهیم کلی است در لباس برهان و استدلال ارائه می دهد.
صدرالمتألهین (رحمه الله) پس از انس و آشنایی کامل با علوم الهی و عرفان و بعد از سلوک طریق شهود و یافت معارف هستی و جمع بین حصول وحضور، توفیق آن را می یاید تا با تحول در مسائل فلسفی رایج، اصول حکمت متعالیه را به صورتی بدیع، تدوین و تنظیم نماید. او علاوه بر تحولی که از ناحیهی تبیین برهانی مشهودات عرفانی در مسائل فلسفی ایجاد می کند، شیوه و سلوک مباحث فلسفی را نیز بر اساس مراحل و مواقف عرفانی دگرگون می سازد.
سلوک عرفانی به طور کلی در چهار سفر واقع می شود:
اوّل: سفر من الخلق إلی الحق.
دوّم: سفر من الحق إلی الحق بالحق.
سوّم:سفر من الحق إلی الخلق بالحق.
چهارم: من الخلق إلی الخلق بالحق.
صدرالمتألهین (رحمه الله) نیز کتاب خود را برابر آنچه مشهود وی و مورد شهود دیگر عارفان است، در چهار سفر تبویب نموده و می کوشد تا آنچه را در معرض مشاهده و رؤیت عارف است به مقداری که مفهومِ ذهنی، توان حکایت آن را دارد در قالب مراحل و مواقفی که متناسب با هر سفر است تفصیل داده و تفهیم نماید.
اوّلین سفر که بدین ترتیب تنظیم می گردد، همان سفر از خلق به سوی حق است. این سفرِ طولی از سیر مفهومی در مسایل وجودی آغاز می شود و طی مراحلی چند، تا اثبات اصل هستی واجب ادامه می یابد.
دوّمین سفر، از حق به حق است. در مقامات مختلف این سفر از وحدت و اطلاق ذاتی واجب و صفات حسنی و اسماء علیاء و یگانگی این اسماء و صفات با یکدیگر و عدم بینونت و جدایی آنها از ذات باری تعالی بحث می شود.
سوّمین سفر، سفر از حق به خلق است. در این سفر افعال خداوند در
صدور و آفرینش عالم و شرح قاعدهی الواحد و کیفیّت پیدایش عوالم کلّی، عقلی، مثالی و طبیعی و تنزّل آنها از مخزن غیبی، محلّ بحث و نظر قرار می گیرند.
چهارمین سفر، سیری است که از خلق به خلق با دید حق انجام می شود. مقصد و غایت داشتن جهان باطل و عبث نبودن آن از زمرهی مباحثی است که بعد از پایان سفر سوم و سیر در مسافت سفر چهارم طرح می شود. شناخت نفس، سر آغاز سلسله مباحث این سفر است و مسألهی برزخ و قیامت و حقیقت بهشت و دوزخ و درجات و درکات آن دو، از جملهی مسائل مطروحهی در این سفر می باشند.
اسفار چهارگانهی فوق همگی از نشاطی روحی و حیاتی الهی برخوردارند. سفر اوّل چون به حق ختم می شود چهره ای ربانی و الهی پیدا می کند و سفر دوّم که از حق آغاز شده، در وی ادامه می یابد و به او ختم می شود، از بهجت و سروری ازلی که ویژهی آن مسافت و مسیر می باشد بهره می برد.
سفر سوّم گرچه بسوی خلق است لیکن از حق آغاز می شود و در مسیر خود نیز با صحابت حق بوده و جدای از او نمی باشد،و به همین دلیل در کمال امن و رفاه بسر می رسد و سفر چهارم با آن که از خلق آغاز شده و به خلق ختم می گردد، در همهی مقامات و مواقف خود از همراهی و هدایت و حمایت حق برخوردار می باشد و در آن هیچ رنجی که ناشی از خوف راه و وحشت طریق و مانند آن باشد رخنه نمی کند.
بدین ترتیب سالک همواره در سفر شمیم آشنای حَضَر را استشمام کرده ودر غربتِ طریق، حضور وطن را احساس می کند و در خلوتِ راه، جَلْوَت هدف را مشاهده می نماید.
این خصلت جهان فهمی حکیم که متأثر از جهان شهودی عارف است،
مرز ممیز فلسفهی الهی از فلسفهی اِلحادی است. در فلسفه اِلحادی اثری از سه سفر اوّل نیست، آنچه هست تنها سفر از خلق به خلق است، بریدهی از حق و در کسوت خلق محض. فیلسوف مادی به دلیل محرومیت از انوار الهی به گونه ای سرد و خاموش به نظارهی جهانی مرده و بی روح می پردازد و هماره سیر افقی داشته و هرگز از خلق به خالق سلوک ندارد چه رسد به آنکه در اوصاف خالق سفر کرده و یا از آن سو پیامی برای محدودهی خلقت داشته باشد.