واژه های فارسی به کار رفته در قرآن
خود کردن و عیبِ دوستان دیدن / رسمى است که سعدیا تو آوردى (سعدی)
فرافکنى یا برونفکنى، یکى از اصطلاح ها و مفهوم های نوین روانشناختى است که نخستین بار در آثار زیگموند فروید ــ روانشناس و روانپزشک نامدار اتریشى ــ ضمن بحث سازوکار (مکانیسم)هاى دفاعى مطرح شد. اما اگر آن را، فارغ از مباحث صرفن تخصصى و نکتهسنجىهاى فنى، بهمعناى سادهاش: «افکندن گناهِ کمبودها و تقصیرهاى خود بهعهده دیگران یا عامل های خارجى» و یا به معنایى عامتر: «تسرى احوال خود بر دیگران» درنظر بگیریم، مفهومى است بسیار کهن که از دیرباز مورد توجه و اشاره اندیشه مندان و صاحبنظران فرهنگهاى گوناگون قرار گرفته است و سابقه ی آن شاید به قدمت خود انسان برسد.
فرافکنى، بهویژه در حالت های ساده و غیرپیشرفته ی آن، بسیار شایع است، تا آن جا که روزانه موارد متعددى از آن را مىتوان در گفتارها و رفتارهاى خود و دیگران آشکارا دید: دانشآموز تنبلى که ناکامى خود را در امتحان به دشوارى پرسش ها یا شیوه ی نامطلوب تدریس معلم یا غرضورزى وى یا به بدشانسى نسبت دهد، بازیکن فوتبال و یا طرفدار تیمى که باخت تیم خودى را در مسابقه ــ که ناشى از بازى ضعیف و ناهماهنگى بازیکنان بوده است ــ بىجهت، به غرضورزى داور و جانبدارى وى از تیم رقیب منسوب کند، بیماری که شدتیافتن بیمارىاش را ــ که درواقع، معلول رعایتنکردن دستورهاى پزشک و بىاحتیاطى و ناپرهیزى خود وى بوده است ــ به وارد نبودن طبیب نسبت دهد، و سرانجام سیاستمدار و دولتمرد ناموفقى که عملکردهاى ناصواب و ناکامىهاى خود را نتیجه ی مداخلههاى بیگانگان و توطئه دشمنان تصور کند، کموبیش از مبتلایان به عارضه فرافکنىاند.
فرافکنى ــ چنانکه اشاره شد ــ از مفهوم های روانشناسى مغربزمین شمرده مىشود؛ ولى این مفهوم، در فرهنگ و ادب فارسى نیز بىسابقه نیست.
فرافکنى در نثر فارسى
گویاترین و شیواترین تمثیل درباره ی فرافکنى، در کلام منثور مولانا در فیهمافیه آمده است:
... فیلى را آوردند بر سرچشمهاى که آب خورد. خود را در آب مىدید و مىرمید. او مىپنداشت که از دیگرى مىرمد. نمىدانست که از خود مىرمد... (فیهمافیه، بهتصحیح بدیعالزمان فروزانفر، امیرکبیر، برگ ۲۳)
و نیز:
اگر در برادر خود عیب مىبینى، آن عیب در توست که در او مىبینى. عالَم همچنین (= همانند) آینه است؛ نقش خود را در او مىبینى که المؤمن مرآةالمؤمن. آن عیب را از خود جدا کن زیرآنچ از او مىرنجى، از خود مىرنجى. (همان، برگ ۲۳)
اکنون به سخنان مراد و مقتداى مولانا ــ شمسالدین محمد تبریزى ــ گوش جان بسپارید که در عین ایجاز در نهایت گویایى است:
مرد نیک را از کسى شکایت نیست. نظر بر عیب نیست. هر که شکایت کرد، بد اوست. گلوش را بیفشار (= مانع سخنگفتن او شو)! البته پیدا آید که عیب از اوست...
در هر کسى از دیده بد مىنگریست از چنبره وجود خود مىنگریست
(مقالات شمس، بهتصحیح محمدعلى موحّد، خوارزمى، برگ ۹۳)
و نیز:
قهر در لطف مىنگرد به دیده ی خود؛ همه قهر مىبیند... همه گفته انبیا این است که آینهاى حاصل کن. (همان، برگ ۹۳)
و خواجه نصیرالدین توسى که پرداختن به بدىهاى دیگران را نشانه ی پگذیرش آن بدىها از سوی شخص عیب جو تلقى مىکند:
... و بدان که کسى که در شَرِّ غیر خود اندیشه کند، نفس او قبول شر کرده باشد و مذهب او بر شر مشتمل شده. (اخلاق ناصرى، بهتصحیح مجتبى مینوى و...، خوارزمى، برگ ۳۴۲)
فرافکنى در نظم فارسى
در میان سخنسرایان فارسى، شاید هیچکس به اندازه مولانا، مفهوم فرافکنى را، بهگونهاى که در روانشناسى جدید بدان توجه مىشود، تحلیل نکرده است. از دیدگاه مولانا، فرافکنى، تا حدود زیادى جنبه ی ناخودآگاه دارد؛ یعنى آدمیان غالبن به شکلی غیرارادى و بىآن که خود متوجه باشند یا بخواهند، به آن دست می یازند. از این رو، مولوى هوشمندانه درصدد آن است که حجاب غفلت یا خودفریبى را از برابر دیدگان عیب جویان کنار زند و انگیزه ی واقعى آنان را از بدگویى از دیگران که بیش تر بر خود آنان هم پوشیده است، برملا سازد.
به بیت های زیر ــ که از جکایت های گوناگون مثنوى و نیز از غزلیات دیوان شمس گرفته شده است ــ بنگرید که یکسره حکمت است و عبرت؛ و از فرط روشنی و گویایى، نیازمند کم ترین توضیح و تفسیرى نیست:
اى بسى (= بسا) ظلمى که بینى در کسان / خوى تو باشد در ایشان اى فلان
اندر ایشان تافته هستى تو / از نفاق و ظلم و بدمستى تو
آن توى و آن زخم بر خود مىزنى / بر خود آن ساعت تو لعنت مىکنى
در خود آن بد را نمىبینى عیان / ورنه دشمن بودیى خود را به جان
...چون به قعر خوى خود اندررسى / پس بدانى کز تو بود آن ناکسى
(مثنوى، بهتصحیح نیکلسون، یکجلدى، ، امیرکبیر، دفتراول، بیت های ۱۳۲۵ـ ۱۳۱۹)
بر قضا کم نِه بهانه اى جوان / جرم خود را چون نهى بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟ / مىخورد عمرو و بر احمد حدِّ خمر؟
(همان، دفتر ششم، بیت های ۴۱۴ ـ ۴۱۳)
دلا خود را در آیینه چو کج بینى هر آیینه تو کج باشى نه آیینه، تو خود را راست کن اول
(دیوان شمس، یک جلدى، امیرکبیر، ۱۳٦۳، غزل ۱۳۳۷، بیت ۴)
آینهاى خریدهاى مىنگرى به روى خود / در پس پرده رفتهاى پرده من دریدهاى
(همان، غزل ۱۹٦۷، بیت ۲)
در آثار دیگر شاعران فارسى نیز شعرهای فراوانى در مورد فرافکنى دیده مىشود که با توجه به کمبود مجال، فقط به ذکر نمونههایى از آن ها بسنده مىشود.
چو از تو بُوَد کَژّى و بىرهى / گناه از چه بر چرخ گردون نِهى (اسدى توسى)
چند بنالى که بد شدهست زمانه / عیب تنت بر زمانه برفگنى چون (ناصرخسرو)
نقش خود توست هر چه در من بینى / با شمع درآ که خانه روشن بینى (سعدى، رباعیات)
عکس خود را دید در مى زاهد کوتاهبین / تهمت آلودهدامانى به جام باده است (صائب تبریزى)
چون هر چه مىکنى به دل خویش مىکنى جرم فلک کدام و گناه ستاره چیست؟ (میرزا ابوالقاسم قائممقام)
شکایت از که کنم کانچه مىرود به سرم / گناه جهل من و جرم اشتباه من است
نه از قضا گلهاى دارم و نه از تقدیر / که دشمنم همه اندیشه تباه من است (غمام همدانى)
فرافکنى در طنزنامهها
حکایت
قزوینى پاى راست بر رکاب نهاد و سوار شد. رویش از کَفَل اسب بود. گفتند: واژگونه بر اسب نشستهاى! گفت من باژگونه ننشستهام، اسب چپ بوده است. (کلیات عبیدزاکانى، اقبال، ۱۳۳۲، برگ ۱۵۰)
حکایت
مردى احول (= لوچ، دوبین) نزد طبیبى احول رفت و گفت: من یکى را دو مىبینم. چشم مرا علاج کن!... طبیب سر بالا کرد و گفت: شما هر چهار (!) که نزد من آمدهاید، همه این یک مرض دارید؟ احول گفت: واویلاه! مرا فکر طبیبى دیگر باید کرد که اگر من یکى را دو مىبینم، او یکى را چهار مىبیند! ( مولانا فخرالدین علىصفى، لطائفالطوایف، اقبال، برگ ٦۹)
فرافکنى در فرهنگ مردم (فولکلور)
فرافکنى در فرهنگ مردم ایران ــ اعم از مثل ها، مَتَلها، حکایت های عامیانه، ترانهها و... ــ بازتاب بسیار گسترده ای یافته است که در این جا از چند نمونه ی آن ها یاد مىشود:
مثل ها:
آبکش به آفتابه مىگه دو سوراخه!
عروس مردنى را گردن خارسو نگذارید.
عروس نمىتوانست برقصد، مىگفت اتاق کج است.
عزراییل بدنام است (مردم بیش تر براثر افراطها و بىاحتیاطىها مىمیرند و گمان مىبرند که عمر آنان بهسر رسیده است)
کى بود کى بود؟ من نبودم. من نبودم، شیطون (= شیطان) بود، دور کُلاش (= کلاهش) قیطون (= قیطان) بود. (ضربالمثل شیرازى)
هر ماهى خطر دارد بدنامىاش را صَفَر دارد!
حکایت عامیانه:
مکتبدارى مبتلا به فَلَج کام بود و اَلِف را اَنِف تلفظ مىکرد. شاگرد او نیز [بهمتابعتِ از وى] الف را انف ادا مىکرد. مکتبدار برمىآشفت و مىگفت: « من مىگویم اَنِف تو نگو اَنِف بگو اَنِف»
آرتور جفری