حکایت مرد و بیطار
مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیدهٔ او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست.¹ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کارِ بزرگ فرماید با آن که ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفّتِ رأی منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافندهست
نبرندش به کارگاه حریر²
_____________________
1_اشارتی لطیف دارد به قاعدهٔ فقهی: الطّبیبُ ضامنٌ و لو کان حاذقاً
2_گلستان سعدی ،باب هفتم در تأثیر تربیت