- ب ب +

تعلیق و تحویل در هوسرل و هیدگر - بخش دوم

 هوسرل معتقد است نقصی اساسی در این نگرش وجود دارد. آن‌ها امکان خود شناخت را پیش فرض و مسلم گرفته‌اند و آن را به پرسش نمی‌کشند. تنها با پیش‌کشیدن پرسش از امکان شناخت است که این نگرش با مشکلات ژرفی که پیش می‌آیند دچار تزلزل می‌شود. هر نظریه‌ی شناختی در پی آن است که امکان شناخت را ذیل مطابقت شناخت با ابژه‌اش توضیح دهد. در نگرش طبیعی شناخت همچون تجربه‌ای روانی فرض می‌شود که به نحوی با ابژه‌ای که در برابر آن قرار دارد مرتبط می‌شود. برای این کار شناخت باید به نحو غریبی از خود تعالی یابد و به ابژه برسد. پس نگرش طبیعی و به تبع آن علم طبیعی‌نگر با خط کشی بین سپهر درون ماندگار (سپهر شناخت) و سپهر متعالی (سپهر ابژه‌ها) با چالش جدی‌ای برای توجیه امکان شناخت مواجه می‌شود. لذا علم طبیعت‌نگر (خواه گرفتار روان‌شناسی باشد، خواه زیست‌شناسی و خواه گرفتار انسان‌گرایی) با تلقی آگاهی همچون واقعیتی طبیعی در نهایت به نسبی‌گرایی می‌رسد. نسبی‌گرایی یعنی نفی کلیت و ابژکتیویته‌ی علم که در تناقض با خود علم است و نهایتاً به شکاکیت می‌انجامد. به همین دلیل هوسرل معتقد است که فلسفه نیازمند روشی اساساً جدید است.  این روش جدید باید با گسست از نگرش طبیعی ما را به بنیانی برساند که دکارت از آن با عنوان بنیان تزلزل‌ناپذیری یاد می‌کرد که می‌توانست بر شکاکیت غلبه کند.
 
هوسرل این روش اساساً جدید را تأمل بازتابی (Reflexion) می‌خواند.  مقصود از تأمل بازتابی آن است که ما در این فعل جدید به جای آنکه معطوف به ابژه باشیم خود را معطوف به همبستگی‌های تجربه‌های زیسته‌ی خاص خودمان بکنیم. در این کنش جدید ما نه معطوف به ابژه‌ها بلکه معطوف به کنش‌های التفاتی خود هستیم و آن‌ها را برابرایستای خود می‌سازیم. حال ما با زیستن در این فعل بازتابی می‌توانیم با دنبال کردن جریان آگاهی آن‌ها را توصیف کنیم. نکته‌ی مهم در باب تأمل بازتابی آن است که این فعل در معنایی خاص و متفاوت با قبل درون ماندگار است. یعنی: «[فعلِ] تأمل بازتابی و برابرایستایی که بر آن بازتاب شده است هر دو به یک و همان سپهر وجودی تعلق دارند؛ برابرایستا، [یعنی] مشاهَد و مشاهده به نحو رئِل محتوی یکدیگر هستند.»  فعل تأمل بازتابی و افعالی التفاتی ما که این فعل جدید به آن‌ها التفات دارد هر دو از یک جنس و متعلق به یک سپهر یعنی متعلق به جریان تجربه‌های زیسته‌ی ما هستند. هوسرل به همین محتوی یکدیگر بودنِ رئل درون ماندگاری می‌گوید که زمین جدیدی را برای پژوهش پدیدارشناختی باز می‌کند. برای روشن شدن موضوع ‌می‌توان تأمل بازتابی را با ادراک یک شی مانند صندلی مقایسه کرد. صندلی همچون یک شی به نحو رئل حالّ در ادارکش نیست. چنین نیست که صندلی در مقام یک شی همراه با جریان تجربه‌ی زیسته در آن شناور باشد بلکه جدا و متعالی از آن است. این ویژگی خصوصاً خود را به خوبی در سایه‌افکنی‌های مختلف شی نشان می‌دهد. شی همیشه از وجهی خود را می‌نمایاند و همواره از تجربه‌ی زیسته‌ی من فراروی دارد. این در حالی است که تجربه‌ی زیسته بر بخشی از خودش سایه‌افکنی نمی‌کند.  در نتیجه از نظر هوسرل یک تجربه‌ی زیسته فقط می‌تواند با یک تجربه‌ی زیسته‌ی دیگر در یک کل به هم بپیوندند و تمامیت ذات این کل ذات خاص این تجربه‌های زیسته را در بر می‌گیرد و در آن‌ها بنیان دارد. پس تمامیت آگاهی و جریان تجربه‌ی زیسته چونان است که فقط در تجربه‌ی زیسته به‌خودی‌خود می‌تواند بنیان داشته باشد. «وحدت این تمامیت و همبستگی‌های جریان تجربه‌ی زیسته به طور محض از طریق ذات خاص تجربه‌ها‌ی زیسته تعیین می‌شود. [...] از این تمامیت جریان تجربه‌های زیسته به‌عنوان تمامیتی بسته هر شی‌ای، یعنی هر برابرایستای رئالی و پیش از همه جهان مادی نفی می‌شود. جهان مادی در مقابل منطقه‌ی تجربه‌های زیسته امری غریب، یک دیگری است.»  
 
با این اوصاف روش جدید تأمل بازتابی چگونه ممکن می‌شود و چگونه می‌توان به این سپهر از وجود، به آگاهی همچون منطقه‌ی درون ماندگار تجربه‌ی زیسته دست یافت و آن را برجسته کرد.
 
پ.ن: هوسرل از واژه‌ی reell (رِئِل) در تمایز با واژه‌ی real (رِئال) استفاده می‌کند. مقصود او از محتوای رئل در هر ابژه‌ای همه‌ی آن چیزی است که خود تجربه‌ی زیسته آن‌ها را می‌سازد. این معنا متفاوت از رئالیته در معنای وجود شی بیرون و مستقل از آگاهی است.