پرسش اصلی فلسفه
ما اگر دوباره این پرسش [از وجود] را مطرح میکنیم همهنگام این را هم میفهمیم که فلسفه از حیث پرسش اصلیاش از آنچه قبلاً نزد افلاطون بوده پیشتر نیامده است و نهایتاً اشتیاق درونیاش چندان به پیشرفتن، یعنی از خود دور شدن نیست، بلکه به خود آمدن است. با هگل فلسفه در معنای باستانیاش، به معنایی، تا به انتها اندیشیده شده است. هنگامی که هگل از این نکته آگاهی میداد، کاملاً حق با او بود. اما به همین میزان طلب بحقی وجود دارد برای دوباره آغاز کردن [فلسفه]، یعنی فهمیدنِ پایانپذیری نظام هگلی و دیدن آنکه خود هگل با فلسفه به پایان آمده است، زیرا خود او در دایرهی مسائل فلسفی در حرکت است. این دوران در دایره مانعش شد که به مرکز دایره برگردد و از اساس در آن تجدید نظر کند. ضرورت ندارد دایرهی دیگری را بیرون از این دایره بجوییم. هر چه را میتوان دید هگل دیده است. اما پرسش این است که آیا او این همه را از مرکز بنیادین فلسفه دیده است، آیا تمام امکانهای آغاز را استنباط کرده است، تا بگوید که در پایان است.
مارتین هیدگر
GA24, 399-400