سیمای اسکندر در اسکندرنامهها
دربارة نام و نسب اسکندر در متون تاریخی چنین گفته شده: «اسم پادشاه مقدونی الکساندر بود... او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است؛ زیرا دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیدهاند و مورخین جدید اسم او را عموماً الکساندر مقدونی یا الکساندر کبیر نوشتهاند... پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش المپیاس دختر نه اوپ تولم پادشاه ملسها، ملسها مردمی بودند یونانی و پادشاهان این مردم از خانوادة اِآسیدها به شمار میرفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل میرسانید... تولد اسکندر در شهر پلاّ در ژوئیه 356 ق. م بود و در بیست سالگی به تخت نشست» (پیرنیا، 1342: 2/1212-1213)
دربارة نام و نسب و چگونگی بزرگ شدن اسکندر در آثار تاریخی و ادبی ایران مطالب مختلف و پریشانی دیده میشود.
در اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان نامی از اسکندر برده نشده است؛ اما در کتب پهلوی مانند ارداویرافنامه، دینکرد، بندهشن، کارنامة اردشیر بابکان، شهرستانهای ایران از اسکندر با القابی مانند هروماک- اهرموک- ارومی نام برده شده و به طور کلّی «در سنت کیش زرتشت به اسکندر لقب گجسته (ملعون) را دادند؛ یعنی لقبی که اسکندر در داشتن آن با انگرهمینو شریک است» (بویس،1375: 2/418). همین امر نشان میدهد، در این آثار اسکندر رومی دانسته شده و در آنها دربارة پدر و مادر اسکندر سخنی به میان نیامده است.
مجدالدین کیوانی با جمعبندی منابع کهن فارسی و عربی دربارة اسکندر مینویسد: «از قراین چنین برمیآید که گزارشهای مندرج در این منابع یا روایاتی است که به دست ایرانیان زردشتی نوشته شده و از طریق آثاری چون دینکرد، بندهشن و ارداویرافنامه به ما رسیده یا برگرفته از منابع غیر پهلوی مانند سریانی و یونانی است. در منابع گروه اول اسکندر همه جا مردی ستمکاره، ویرانگر و اهریمنی وصف شده است.....در این قبیل منابع از شاه مقدونی با عنوان گجستک الکسندر هرومیک (اسکندر ملعون رومی) و همطراز جبارانی چون ضحاک بیدادگر و افراسیاب بداندیش نهاده شده است....سرچشمة گروه دوم داستانها و گزارشهای راست و دروغی است که نخستین بار چند سده پس از روزگار اسکندر، بیرون از سرزمین یونان، به یونانی نوشته شد و بعدها به زبانهای مختلف؛ از جمله پهلوی، سریانی و عربی ترجمه شد و در هریک از برگردانها مبالغی غیر واقع بدان افزوده شد» (کیوانی، 1384:402-403).
در قصص ثبت شده در آثار کهن آثار تاریخی پس از اسلام مانند مجملالتواریخ و القصص تاریخ طبری، تاریخ یعقوبی، تاریخ ثعالبی و تاریخ گردیزی و... اسکندر در پی ازدواج داراب بن همای و دختر فیلقوس به دنیا میآید؛ اما دختر فیلقوس اندکی پس از ازدواج به دلیل بوی بد دهانش به روم بازگردانده میشود و فیلقوس اسکندر را پسر خود اعلام میکند. نویسندة تاریخ حبیبالسیر به اختلاف دیدگاهها در این باره این گونه اشاره میکند: «در نسب اسکندر در میان ارباب خبر خلاف است و قول مشهور در این باب آن است وقتی که روقیا، بنت فیلقوس از داراب بن بهمن حامله بود، عجوزهای بوی دهن آن مستوره را به گیاهی که سندر نام داشت، معالجه نمود؛ اما حضرت مخدومی در روضهالصفا بدین کلک بلاغت انتما گردانیدهاند که جمعی که ذوالقرنین را ولد دارای اکبر گفتهاند بدین معنی قایلاند که او روشنک دختر دارای اصغر را به حباله نکاح درآورد و حال آن محال مینماید، پادشاه خداترس دیندار پرهیزکار به ازدواج برادرزادة خویش اقدام نماید و اعتقاد قاضی بیضاوی و زمرهای دیگر از مورخین چنان است که اسکندر پسر صلبی فیلقوس است و فیلقوس از نسل عیص بن اسحق بود و جمعی گفتهاند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع ماده نزاع به بازر پادشاه اسکندریه داد....» (خواندمیر، 1362: 1/209).
وجود چنین دیدگاههایی در میان تاریخنویسان، نشان دهندة سردرگمی و ابهامهای فراوان دربارة نسب اسکندر است و همین تناقضها در آثار ادبی مورد بررسی در پژوهش حاضر نیز دیده میشود.
فردوسی در شاهنامه با بسیاری از تاریخنویسان هم باور است و اسکندر را فرزند داراب میداند؛ اما نظامی با نقل چند روایت در پیوند با نژاد اسکندر به نتیجة زیر میرسد:
درست آن شد از گفتة هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
(نظامی،1380: 2/ 68 )
شاید بتوان گفت، نزدیکی محل زندگی نظامی به رومیان و مسیحیان که تاریخنگاری دقیقتری نسبت به ایرانیان باستان داشتهاند، باعث شده نظامی دربارة نام و نسب اسکندر روایتهای مستندتری پیش چشم داشته باشد.
امیرخسرو دهلوی در آیینة اسکندری دربارة چگونگی به دنیا آمدن اسکندر و نژاد او و حتی لشکرکشیاش به ایران و کشته شدن داراب سخنی نمیگوید؛ اما با توجه به مطالب دیگر این کتاب میتوان دریافت که امیرخسرو، اسکندر را رومی میداند.
و جامی در خردنامه بر این باور است که خداوند هنگام پیری فیلقوس، اسکندر را به او داده:
شناسای تاریخهای کهن
که مشّاطة دولت فیلقوس
ز دمسازی این عروسش به بر
ز بخشنده نامان چرخ کبود
چنین رانده است از سکندر سخن
چو آراست روی زمین چون عروس
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پی نامش اسکندر آمد فرود
(جامی، 1378: 2/437)
در آثار منثور آشفتگی بیشتری نسبت به آثار منظوم در این باره دیده میشود. در اسکندرنامه به روایت کالیستنس و داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم، اسکندر فرزند داراب دانسته شده، اما در چگونگی به دنیا آمدن او تفاوتهای فراوانی دیده میشود:
در اسکندرنامه به روایت کالیستنس داراب، ناهید، دختر فیلقوس را پس از مدت بسیار کوتاهی نزد پدر بازمیگرداند و فیلقوس پس از آگاهی از حاملگی ناهید، این موضوع را پنهان میدارد و فرزند ناهید را پسر خود معرفی میکند و به دلیل نداشتن پسر، پادشاهی را به او وامیگذارد، مادر اسکندر تا پایان زندگی پسرش زنده است و با نامههای پی در پی خود او را پند و اندرز میدهد؛ اما در داستان اسکندر در دارابنامه، ناهید مادر اسکندر، حاملگی و به دنیا آمدن فرزند خود را از پدر خود، فیلقوس، پنهان میدارد و نوزادش را در کوهی نزدیک صومعة ارسطاطالیس رها میکند و گوسفندی با الهام از خدا به این نوزاد شیر میدهد. پیرزنی با تعقیب این گوسفند اسکندر را میبیند و او را به خانه میبرد و بزرگش میکند. در چهارسالگی او را نزد ارسطاطالیس میبرد. این مرد حکیم، شش سال دانشهای گوناگون را به اسکندر میآموزد. همچنین در این داستان ناهید پس از به دنیا آوردن فرزند، با فیروزشاه پادشاه قنواط، شهری نزدیک مصر، ازدواج میکند. سرانجام ناهید پس از سالها، کودک خردسال خود را در قصر پادشاه قنواط میبیند. آن نوزاد اکنون نوجوانی نیکچهره و مفسّر خواب شده است. مادر و پسر پنهانی نزد فیلقوس میروند. فیلقوس با وجود داشتن سه پسر پادشاهی را به اسکندر وامیگذارد. پسران فیلقوس به دلیل رفتار پدرشان بر او و اسکندر میشورند و پدر خود و خواهرشان، ناهید را میکشند؛ اما سرانجام اسکندر با زیرکی و بهرهگیری از اختلاف میان پسران فیلقوس به پادشاهی میرسد.
نسب و نژاد اسکندر در اسکندرنامة منوچهر حکیم؛ بویژة چگونگی تولد فیلقوز بسیار شگفتانگیز است و فضای سورئالیستی دارد؛ حکیمی مصری، به قبرستانی میرود و کلهای را میبیند که بر آن نوشته شده: «صاحب کلة پوسیده چهل خون مسلمان را به ناحق ریخته و چهار خون ناحق دیگر خواهد ریخت و صد و شصت سال دیگر در عالم، پادشاهی خواهد کرد... فیلسوف آن کله را به خانه آورد و در هاون نموده و نرم کرد و در شیشه کرد. در سقف آن غار (محل عبادت و زندگی او) آویخته...» (منوچهر حکیم، 1327: 2). این فیلسوف دختری دارد. دختر یک روز دلدرد میگیرد و به گمان این که در شیشة یاد شده داروست، مقداری از پودر را میخورد و در نتیجة خوردن پودر و بدون ازدواج، آبستن میشود و پسری به دنیا میآورد که قوزی در پشت دارد؛ از همین رو او را فیلقوز مینامند. فیلقوز سرآمد دانشهای گوناگون میشود. پس از مرگ حکیم با مادر خود به شهر مصر که به آن مکان نزدیک است، میرود و کمکم وزیر پادشاه میشود. از مصر با قیصر روم وارد جنگ میشود. قیصر را شکست میدهد و خود بر جای او مینشیند. بقیة ماجرا همانند دیگر داستانهاست.
دربارة نسب و نژاد اسکندر میان اسکندرنامههای منظوم و منثور تفاوتهای زیر دیده میشود:
الف- در چهار اثر منظوم تنها فردوسی به ایرانی بودن پدر اسکندر اشاره کرده و در آثار دیگر او را رومی میدانند؛ اما در همة آثار منثور پدر اسکندر ایرانی است. در این باره شاید بتوان گفت با توجه به امانتداری فردوسی در به نظم کشیدن روایات، او در روایتی که در زمان خود از آن استفاده کرده، دخل و تصرفی نکرده و همان را به نظم کشیده است، البته نباید از این مطلب چشم پوشید که فردوسی مانند بسیاری از مردم ایران به گونهای ناخودآگاه، همچنین به دلیل احساسات ملیگرایانه و متاثر از نهضت شعوبیه ترجیح میداده که اسکندر ایرانی بوده باشد و با وجود برخی اخبار دربارة بدرفتاری اسکندر، به روایتی اشاره کرده که اسکندر را ایرانی میداند و شاعران دیگر قدری بیتعصبتر به این موضوع نگریستهاند و با در اختیار داشتن روایات دیگر و کنار هم گذاشتن شواهد و قرائن بیشتر در این باره، اسکندر را رومی دانستهاند.
در اسکندرنامههای منثور که به احتمال فراوان روایتهای شفاهی در میان مردم بوده است، راویان به دلیل مخاطبان عامتر خود و برای جلب مخاطبان بیشتر و ترغیب آنها به شنیدن، بدون در نظر گرفتن واقعیات تاریخی اسکندر را ایرانی دانستهاند. گفتنی است دانش راویان آثار منثور نیز، هم پایة افرادی مانند نظامی، جامی و امیرخسرو نبوده است. از همین رو چندان در پی صحت و سقم مطالب مربوط به زندگی اسکندر برنیامدهاند.
ب) در آثار منظوم تناقضی در کل کتاب دربارة نژاد اسکندر دیده نمیشود، به دیگر سخن، اگر اسکندر رومی معرفی شود، جای دیگر ایرانی به شمار نمیآید؛ اما در آثار منثور هرچند در آغاز همة داستانها، اسکندر فرزند داراب است، اما در روند داستان بارها و بارها اسکندر «رومیزاده» خطاب میشود. گفتنی است در جاهایی که رومیزاده به کار رفته است، بافت کلام چندان مثبت نیست؛ برای نمونه در اسکندرنامة منوچهر حکیم در یک حادثه اسکندر مشکلی پیدا میکند و با مهربانی به نسیم عیار سخن میگوید. نسیم به او میگوید: «ای رومیزاده حالا باباجان میگویی آن وقت که پولها را از من میگرفتی باباجان نبودم...» (منوچهر حکیم، 1327: 415) و یا در جایی دیگر «چون چشم اسکندر بر نسیم افتاد گفت: ای رومیزاده مرا دریاب»(همان، 302).
این اصطلاح در داستان اسکندر در دارابنامة طرسوسی با صفت«بیپدر» نیز همراه میشود؛ هنگامی که اسکندر به ایران حمله میکند و دارا، پدر بوران دخت کشته میشود. بوران دخت لشکری فراهم میآورد و آمادة رویارویی با سپاه اسکندر میشود، اسکندر از او میخواهد تسلیم شود. بوران دخت در پاسخ میگوید: «اکنون تو رومیزادة بی پدر آمدهای و ما را میفریبی. برو ابلهی مکن...» (طرسوسی، 1356: 1/468). در جایی دیگر بوراندخت پس از شنیدن تقاضای اسکندر برای ازدواج، او را رومیزادة بیپدر و نبیرة فیلقوس میداند (همان، ج1/468).
به این تناقض میتوان از دو سو نگریست؛ یکی بیتوجهی و شاید دانش کم راویان روایتها بوده است که به شیوة نقالی برای مردم روایت میشده و به چنین تناقضهایی توجه چندانی نمیکردهاند و دیگری بیان لایة دیگری از ناخودآگاه تاریخی ایرانیان و تنفر آنها از اسکندر به دلیل رفتارهای وحشیانة او نسبت به ایران است که در قالب چنین واژههایی خود را نشان میدهد.
ج) تفاوت دیگری که میان دو اثر منثور (داستان اسکندر در دارابنامه و اسکندرنامة منوچهر حکیم) با آثار منظوم دیده میشود، این است که در این دو داستان، پدر یا مادر اسکندر به گونهای بخشی از زندگی خود را در مصر یا نزدیک آن گذرانیدهاند؛ در اسکندرنامة منوچهر حکیم فیلقوز، پدربزرگ اسکندر مصری است و از مصر به روم لشکر میکشد و پادشاه مصر میشود و در داستان اسکندر در دارابنامه، مادر اسکندر پس از ازدواج با داراب و باردار شدن از او، دور از چشم پدر و پنهانی فرزند خود را به دنیا میآورد و پس از این با پادشاه قنواط- شهری نزدیک مصر- ازدواج میکند.
برای روشنتر شدن علت آمیختگی نژاد مصری- ایرانی - رومی اسکندر نخست باید به روایتی نگریست که خواندمیر، صاحب حبیبالسیر آورده است. این نویسنده چند روایت دربارة نژاد اسکندر ذکر میکند، در یکی از روایتها گفته شده: «و جمعی گفتهاند که فیلقوس دختر خود را به جهت قطع مادة نزاع به بازر، پادشاه اسکندریه داد و به سببی از اسباب ملک اسکندریه، مخّدرة قیصر را در حالی که به اسکندر حامله بود به خانة پدر گسیل نمود و ملکه در راه وضع حمل کرد. از غایت دلتنگی در صحرا پسر را تنها گذاشت و میشی از رمه که در آن بیابان میچرید، ملهم شده هر لحظه به سر پسر میرسید و او را از شیر سیر میگردانید و عجوزهای آمد شد گوسفند را دیده، از عقبش بشتافت...» (خواندمیر، 1362: 1/209). مجدالدین کیوانی دربارة علت نسب مصری اسکندر میگوید: «خوشرفتاری اسکندر با کاهنان مصری و ادای احترام نسبت به پرستشگاههایشان موجب شد که آنان وی را پسر خدای آمون بخوانند و متعاقب آن گروهی از مصریان به فکر جعل نژادی مصری برای وی بیفتند. طبق نسبنامهای که مصریان برای اسکندر ساختهاند، وقتی نکتانیبو، پادشاه مصر، به دنبال لشکرکشی اردشیر سوم هخامنشی به مصر از تخت و تاج محروم شد، به امید گرفتن کمک پیش فیلیپ، شاه مقدونی رفت. در آنجا در لباس یک منجم و به یاری جادو دل المپیاس را ربود و با وی ارتباط یافت و اسکندر ثمرة این پیوند نامشروع بود» (کیوانی، 1377: 351).
در روایت داستان اسکندر در دارابنامة طرسوسی، تنها بخش آغازین داستان عوض شده و به جای بازر، پادشاه اسکندریه، داراب آمده است و بقیة ماجرا درست مانند مطالبی است که مؤلف حبیبالسیر از دیدگاه برخی مورّخان نقل کرده است و روایت منوچهر حکیم در اسکندرنامه، روایتی شگفتانگیز از پدر اسکندر، فیلقوز است- البته در این داستان پدربزرگ اوست؛ چون بخش ایرانی شدن اسکندر به روایت افزوده شده- گویی فیلقوز مصری است.
دربارة این آمیختگی باید به چگونگی پدید آمدن افسانة اسکندر نگریست؛ پس از آنکه کالیستنس مورخ، خواهرزاده و شاگرد ارسطو به فرمان اسکندر زندانی شد و اندکی بعد در گذشت، دو نفر از دستیاران اسکندر به نگارش زندگی این فاتح، دست زدند. نخستین آنان اریستوبولس بود که در سرتاسر آسیا و پنجاب اسکندر را همراهی کرد و پس از وفات اسکندر تاریخ زندگیش را در مقدونیه نگاشت. همزمان با او بطلمیوس، فرماندار نظامی مصر و بنیانگذار دولت بطالسه در شمال آفریقا به ضبط و انتشارخاطرات عهد اسکندری دست زد. او در پی آن بود که افتخار و برکت نام اسکندر را تنها برای قلمرو خود نگه دارد. از همین رو، جنازة شاه را با احترام فراوان به اسکندریة مصر برد و در آنجا کیشی به نام اسکندرپرستی پدیدار ساخت(ویلکن،1376: 328). پس از این آثار، انتشار کتاب اخبار اسکندر در مصر، بیش از پیش شخصیت تاریخی این پادشاه را به افسانه نزدیک کرد و زمینه را برای چندگانگی و ابهام در زندگی و شخصیت او فراهم آورد، «کتاب اخبار اسکندر از افسانههای یونانی و مطالب آن مأخوذ از سپاهیان اسکندر است که در بازگشت به یونان، اخبار او را در آن سرزمین منتشر ساخته و مایة ظهور داستانها و قصصی در باب او شده بودند و از مجموع آنها داستانی پدید آمد که نویسندهای در حدود قرن سوم میلادی در مصر آن را گرد آورده، به یونانی نگاشت و به یکی از مورخان معاصر اسکندر موسوم به کالیستنس نسبت داد. این کتاب علی الظاهر به پهلوی ترجمه شد و سپس گویا مطالب آن به وسیلة سریانیان با بعضی اضافات به ادبیات عربی راه جست و با روایت منسوب به ذوالقرنین آمیخته شد و از تازیان به همة مسلمانان و از آن جمله به ایرانیان رسید...» (صفا، 1369 :90)
از آنجا که نخستین کسی که افسانهاش به زبان یونانی دربارة اسکندر رایج شده، مصری بوده، چه بسا بتوان گفت، روایت یا روایتهای مطرح دربارة اسکندر با رنگ و بویی مصری به نگارش درآمده بودند و راویان ایرانی، به شیوهای دلخواه و برای پسند مخاطبان خود و همچنین با توجه به زمینههای تاریخی یکی از حوادث دوران داریوش اول 1، به جای پادشاه مصر و ازدواج او با دختر فیلقوس، نام داراب را ذکر کنند و از این رو نوعی آمیختگی پدید آمده است.
پرسش دیگری که در این باره مطرح میشود این است که چرا مصریان و ایرانیان و یا حتی دیگر اقوام دست به چنین نسبسازیهایی برای اسکندر زدند؟
بر پایة متون تاریخی، المپیاس مادر اسکندر بر این باور بود که فرزندش، پسر ژوپیتر است که به صورت ماری در بستر او آمد و نتیجة این آمدن تولد او بوده است (پیرنیا،1344: 1213). دلیل المپیاس برای چنین ادعایی این بود که او نسب خود را به خاندان سلطنتی اپیر میرساند که مبدأ این خاندان نیز به اشیل، پهلوان نیمه خدا منسوب شده است. (پلوتارک، 1369: 395) افزون بر این در زمان قتل فیلیپ «دربارة حلالزادگی اسکندر نیز شایعاتی وجود داشت»(رابینسون، 1370: 360).
بدیهی است وجود چنین شایعاتی دربارة اسکندر و مادر او در میان رومیان آن هم در زمان حیات اسکندر، زمینة مناسبی برای دیگر اقوام فراهم میساخت تا به گونهای نژاد او را با خود پیوند دهند تا بتوانند با این شیوه، اندکی از حقارت خود را پس از شکست بکاهند و تحمل شکست تلخ و تاریخی را بیشتر داشته باشند.