ما جماعتی مجرّدانیم، از جانبِ ناکجاآباد میرسیم

مرا فهم به آن نرسید. پرسیدم که «آن شهر از کدام اقلیم است؟» گفت «از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه به آنجا راه نَبَرد.»
پس، مرا معلوم شد که پیر مطّلع است. گفتم «به حُکمِ کرم، اعلام فرمای که بیشتر اوقات شما در چه صرف افتد؟»
گفت «بدان که کار ما خیّاطَت است و ما جمله حافظ کلام خداوندیم و سیاحت کنیم.»
پرسیدم که «این پیران که بر بالا نشستهاند، چرا ملازمت سکوت مینمایند؟»
جواب داد که «از بهر آنکه امثال شما را اهلیّت مجاورت ایشان نباشد.و من زبان ایشانم. و ایشان در مکالَمَت اشباهِ تو شروع ننمایند».
از آواز پر جبرئیل. سهروردی