چگونگیِ حصولِ اصولِ اولیه در فلسفهٔ ارسطو - بخش اول
علمِ مربوط به اصول و عناصرِ همۀ موجودات، یا باید بر پارهای اصولِ اولیهٔ بدیهی مبتنی باشد، یا نمیتواند آغاز شود و بهپیش برود؛ در غیر این صورت اگر وجود داشته باشد ناچار باید فطری باشد، اما اگر فطری باشد مایهٔ شگفتی است که انسان چنین علمِ بزرگی داشته باشد و در عینحال از داشتنِ آن آگاه نباشد. به این ترتیب، ارسطو هم در تحلیلات ثانوی و هم در مابعدالطبیعه داشتنِ دانش فطری را با شیوۀ واحد ردّ میکند. پس باید راهی برای تحصیلِ این اصولِ اولیهٔ بدیهی (ἀξίωμα=آکسیوما) وجود داشته باشد.
او بر آن است که همهٔ جانداران بهطور غریزی
گونهای استعداد و قوهٔ تشخیص و داوری دارند که ادراکِ حسی نامیده میشود.
اما هر چند همهٔ جانداران از ادراک حسی برخوردارند، در بعضی از آنها یافتهٔ حسی حفظ میشود، ولی در بعضی دیگر حفظ نمیشود. اما برای برخی از حسکنندگان این امکان وجود دارد که یافتهٔ حسی را در ذهنشان نگاه دارند و زمانی که حفظِ یافتههای حسی بسیار میشود، بین جاندارانی که از ثبات و حفظِ یافتههای حسی به مفهومی (لوگوس) دست مییابند و آنهایی
که چنین نیستند تمایزی حاصل میآید. به این ترتیب، در بعضی از جانداران حاصلِ ادراکِ حسی چیزی است به نام حافظه، که از آن نیز، هرگاه در مورد امرِ واحد تکرار پذیرد تجربه پدید میآید، زیرا تعدادِ زیادی حافظه تجربهٔ واحد را تشکیل میدهند. و از تجربه، یا از تمامیتِ کلیی که در نَفْس مستقر شده است، یعنی از «امرِ واحدِ متمایز از امور بسیار»، که در همهٔ این چیزها واحد و همان است، اصل مهارت و فهم پدید میآید، به این صورت که اگر تجربهٔ مورد بحث به پیدایش اشیاء مربوط باشد اصل مهارت (τέχνης ἀρχή=تِخنِس آرخه) و اگر به وجود اشیاء مربوط باشد اصل فهم (άρχή ἐπιστήμης=آرخه اِپیستِمِس) پدید میآید. پس این اصول نه به صورتی معین در ما وجود دارند و نه به وسیلۀ اصول دیگری که شناختهتر باشند در ما پدید میآیند، بلکه آنها حاصل ادراک حسیاند.
نکتهای که در این بحثِ ارسطو وجود دارد این است که اصول اولیهٔ بدیهی به قوهٔ ادراکِ حسی و قوهٔ ادراکِ عقلی مسبوق هستند، زیرا بدون ادراکِ عقلی و عقل وجودِ حس و ادراکِ حسی برای تحصیلِ اصولِ اولیه کفایت نمیکند. این مطلب از اینجا به دست میآید که ارسطو جاندارانی را که از پایداری و حفظِ ادراکهای حسی به مفهومی، که قطعاً کلی است دست مییابند، از جاندارانی که قادر نیستند به آن دست یابند جدا میسازد. همچنین او چند سطر بعد از فقرهای که در بالا نقل شد بین نوس (νῦς) و اپیستمه (ἐπιστήμη) فرق میگذارد.
به عقیدهٔ او این دو حالتِ اندیشه برخلافِ دو حالتِ دیگر، یعنی عقیده (δόξα=دوکسا) و استدلال (λογισμός=لوگیسموس) که گاه راستند و گاه دروغ، همواره راستاند؛ اما چون هیچ حالتِ اندیشه جز نوس، هرگز دقیقتر از اپیستمه نیست، و مقدماتِ نخستین همیشه شناختهتر از برهانها هستند، و هر اپیستمه برهانی است، معلوم میشود که اولاً در مورد مقدماتِ نخستین (اصول اولیه) اپیستمه نخواهیم داشت، و ثانیاً از آنجا که چیزی بهجز نوس صادقتر از اپیستمه نیست، پس نوس است که مقدماتِ نخستین را درک میکند.
اما نوس چیست؟ نوس یکی از چهار حالت ذهن یا فهم انسان است؛ سه تای دیگر همان عقیده، استدلال، و اپیستمه هستند. مقصود ارسطو از حالت (ἑξις=هِکسیس) در اینجا قوه و استعدادِ ادراک است. همانگونه که جاندار قوهٔ ادراکِ حسی دارد، قوهٔ ادراکِ دیگری نیز دارد که نوس یا قوهٔ ادراکِ عقلی نامیده میشود. اما نباید تصور کرد که موضوع و متعلَّق ادراکِ این قوه صرفاً واقعیتهایی هستند که جدا از واقعیتهای محسوس و در عالمی غیر از عالمِ محسوسات قرار دارند؛ بلکه بر عکس، از نگاه ارسطو، نوس در جریانِ ادراک حسی در کار است، و در آنچه بینایی میبیند، نوس نیز موضوع و متعلَّق خود را «میبیند» -یکی از معانی نوس در ادبیات یونانی و همچنین در نظرِ ارسطو، دیدن، حس، و احساسکردنِ نفس است-، بنابراین، اگر حس، یعنی ادراکِ حسی، صورتِ محسوسات است، یعنی صورتِ محسوسات را به ما میدهد، پس نوس را میتوان صورتِ صورتها نامید، چنانکه ارسطو چنین مینامد، زیرا ادراک کاملِ امرِ محسوس و تبدیل شدن آن ادراک به اپیستمه در گرو کارکرد نوس است: برای اینکه «اپیستمه از طریق ادراک حسی ناممکن است».
- گاتری، تاریخ فلسفهٔ یونان، جلد ۱۴، ص ۷۶.
همان، جلد ۱۸، ص ۱۶۶.