- ب ب +

چگونگیِ حصولِ اصولِ اولیه در فلسفهٔ ارسطو - بخش دوم

پس همان‌طور که خود ارسطو می‌گوید:
«نوس صورتِ صورت‌ها است و حس صورتِ چیزهای محسوس است. و چون به نظر می‌رسد که چیزی علاوه بر اجسام بُعددارِ محسوس جداگانه وجود ندارد، صورت‌های معقول در صورت‌های محسوس قرار دارند، هم انتزاعیات هم حالات و صفاتِ چیزهای محسوس. به این دلیل است که هیچ‌کس قادر نیست در غیاب تأثرات حسی چیزی بیاموزد یا بفهمد.» [دربارهٔ نفس، ۳، ۸، ۱۴۳۲ الف ۷_۲].
مقصودِ ارسطو از «چیزی» در جملهٔ «چیزی علاوه بر اجسام بُعددار وجود ندارد»، «صورت» است: یعنی صورت‌ها جدا از اجسامِ انضمامی و واقعیت‌های محسوس وجود ندارند؛ و مقصودش از «انتزاعیات»، مفاهیمِ ریاضی است، که به عقیدهٔ او جدا از واقعیت‌های محسوس وجود ندارند. پس از این‌جا می‌توان گفت که هنگامی‌که صورتِ امرِ محسوس توسط حس دریافت می‌شود، صورت‌های غیر محسوسِ موجود به‌همراه آن امرِ محسوس نیز توسط نوس درک می‌شود. 
به این سبب متخصصان فلسفهٔ ارسطو کلمهٔ نوس را گاهی به بصیرتِ عقلانی (intellectual insight/مارتا نوسبام)، و گاهی به شهودِ عقلانی (intellectual intuition/گاتری)، و گاهی فقط
به شهود (آلِن)، و گاهی به عقلِ شهودی (intuitive reason/دیوید راس) ترجمه کرده‌اند.
ممکن است برخی در اعتراض به نظریهٔ آنامنسیس [یادآوری] بگویند این نظریه‌ پرسش جدلیِ منون را فقط یک گام عقب‌تر می‌برد. بعبارتی، اگر امکان ندارد که کسی به چیزی که نمی‌داند علم پیدا کند، روح چگونه توانسته است چیزی را که در این جهان «به یاد می‌آورد» برای اولین بار یاد بگیرد؟ 
پاسخ افلاطون به این اعتراض این است که روح مجبور نبود آن را یاد بگیرد، بلکه به‌طور حضوری با مُثُل آشنا شده است. افلاطون مقایسه با بینایی را (در کتاب ششم جمهوری) به جد مطرح می‌کند. منظور از نوس، یعنی بالاترین قوهٔ عقلانی بشر، توانایی تعقل اشیا از راه استنتاج نیست، بلکه به‌نظر افلاطون (و همین‌طور ارسطو) چیزی است که ادراک مستقیم و شهودی‌ از واقعیت را فراهم می‌سازد، یعنی همان تماس مستقیم ذهن با واقعیت. تا زمانی که ما در زندان تن هستیم این نوع تماس را فقط می‌توان به‌عنوان اوج جریان استدلال (که افلاطون در منون ۹۸a با آنامنسیس یکسان دانسته است) به‌ شمار آورد، اما عقولی که در قالب تن محصور نگشته‌اند آن را به‌طور مستقیم در می‌یابند.
اما شهود در افلاطون به چه معناست؟ 
«امروزه ممکن است نقطهٔ مقابلِ روندِ مرتب و نظام‌مند را شهود بنامند. زمانهٔ ما معمولاً کسی را که با تأنی و برنامه‌ریزیِ دقیق [به‌طور روشمند] به هدف نزدیک می‌شود در برابر نابغه‌ای قرار می‌دهد که با یک جهش به همان هدف می‌رسد. به‌نظر می‌آید که این تمایز برای افلاطون به‌کلی بیگانه است. او هم مفهوم شهود را دارد و هم مفهوم روش را؛ اما آن‌ها را به این صورت در برابر یکدیگر قرار نمی‌دهد... او شهود را جریان ساده‌ای از روش اشراقیِ زودگذر نمی‌داند؛ بلکه آن را پاداشی می‌داند که دقیقاً برای استادانِ روش در نظر گرفته شده است. افلاطون میان روش که شهود در راس آن قرار دارد از یک طرف، و کوششِ بی‌حاصلِ غیر روشمند، از سوی دیگر تقابل برقرار می‌کند.»
 
- گاتری، تاریخ فلسفهٔ یونان، جلد ۱۴، ص ۷۶.
همان، جلد ۱۸، ص ۱۶۶.